سفرنامه نادرخسرو
سفر به ارض مقدس | روایت چهارم: زندگی نرمال
۱۱:۱۳ ق٫ظ ۲۷-۰۶-۱۴۰۰
روز دوم سفر قصد نمودم تا به بازار شهر رفته و کمی با مردم کوی و برزن اختلاط و از چند و چون زندگی آنها قبل و پس از اشغال آن قوم الظالمین آگاه گردم.
در اولین نگاه آنچه به نظر میآمد رونق بازار و کسب و کار مردم بود مردم شهر مجدانه در کار و کسب خویش میکوشیدند کأنه اگر آن شاگرد بقال یا استاد کفاش یا انتظامات پارک سر محل نباشد یک جای کار مملکت میلنگد.
بر آن شدم علت این جدیت را جویا شده و دلیل را از مردم پرسوجو نمایم.
در همان ابتدای امر به خانمی رسیده و پس از سلام درخواست نمودم تا دقایقی چند وقت او را بگیرم که به ناگاه زمین و زمان در نظرم سیاه و چشمم سیاهی رفت و گوش چپم شروع به زنگ زدن نمود. پس از لختی به خود آمدم و مشاهده نمودم که آن زن شروع به لیچار و ناسزا با این مضامین که «مرتیکه فلان فلان شده مگر خودت والده و صبیه نداری که مزاحم ناموس مردم شدهای» به این حقیر نموده و به محض اینکه خواستم توضیح دهم غرضم از گفتن جمله «امکان دارد چند لحظه وقتتان را بگیرم» چیست، مشاهده نمودم که قصد کرده تا لنگه کفش درآورد جهت مهیا شدن برای حملهای جدید. پس فرار را به قرار ترجیح داده و به سرعت از مهلکه گریختم. پس از آن که کاملاً خیالم راحت شد که دیگر آن زن نمیتواند بر من صدمهای وارد آورد از یکی از افرادی که شاهد آن صحنه بود پرسیدم، «برادر جان مرا روشن نما که این زن چرا اینطور نمود؟» که پاسخ بشنیدم، «بنده خدا هنوز فکر میکند آن از خدا بیخبران در این ملک حکمرانی مینمایند و ناخواسته چنین واکنشی از آن طفل معصوم بروز مینماید. بر او خرده مگیر.»
حقیر که از شنیدن این پاسخ متأسف گردیده و در دل به آن ملاعین لعنت میفرستادم به کافهای در آن اطراف رفته تا هم نفسی تازه کرده و روحیهام بهبود پیدا نماید.
همینطور که در کافه نشسته و نفس تازه مینمودم چشمم به پیرمردی هنسفری به گوش خورد که در یک زمانبندی هماهنگ سر خود را کأنه گهواره کودکان به جلو و عقب حرکت داده و آدامسش را به قاعده یک پرتقال باد مینماید. جلو رفته پس از سلام و علیک درخواست نمودم در صورت امکان چند لحظه وقت شریف خود را که کاملاً مشخص بود بسیار روی آن برنامهریزی نموده است(!) در اختیار این حقیر گذارد. پیرمرد همان طور که سر تکان میداد سلامم را جواب گفته و اشاره نمود که کنارش بنشینم.
پس از نشستن و چاقسلامتی صحبت را به آنجا رساندم که با این که مردم این کشور در جنگ با آن ملعونین پیروز گردیده و اکنون زمان جشن و استراحت آنان است لکن با جدیتی مضاعف مشغول کار هستند. آنچنان که تو گویی اگر هریک از آنان نباشند کشور با سرعت صد و هشتاد کیلومتر (این است خودروی ملی) به سمت هلاکت پیش خواهد رفت.
پس از این سخن آن پیر دانا آدامس بادکنکی خویش را از منتهاالیه پایینی لپ چپ به قسمت فوقانی لپ راست هدایت نموده و پس از اینکه چند بار آن را باد نموده و ترکاند لب به سخن گشوده و گفت: «عمو جون بذار یه خاطره برات بگم که روشن بشی. فقط قبلش بگو چایی میخوری یا نه؟» بنده هم با کمال میل گفتم «بله». او در جواب گفت «باریکلا. بخور یه دونه هم برا من بخر!» حقیر هم که دیدم آن پیر جایزه بگیر در تیغ زدن ید طولایی دارد زیرکانه بحث را عوض نموده و عرض کردم: «میفرمودی پدر جان!!» و پیرمرد لب به سخن گشود که: «والا اون اسرائیلیهای از خدا بی خبر آخر کارشون مثلاً میخواستن با ما از در دوستی وارد بشن و به قول خودشون برامون یه زندگی نرمال درست کنن. مخصوصاً زمانی که اون یارو آخریه که جای اون مردک نتانیاهو اومد. میخواست بگه همچین آدم بدی هم نیست. قول داده بود به ازای هر تعداد آدمی که از ما کشتن بجاش بهمون ماشین کولردار بده. میگفت حالا اونا که مردن و خدا رحمتشون کنه، ولی حیف نیست آدم تو این هوای گرم ماشین کولردار سوار نشه؟ یه چهار متر زمین ازتون خریدیم، مگه چی شده حالا؟ اصلا این همه زمین به چه درد میخوره؟ به نظرم آدم هرچقدر ملک و املاکش کمتر باشه بهتر میتونه مدیریتش کنه. میگفت ببینید کل دنیا تحریمتون کرده. شما خودتون بدتون نمیاد وقتی میرین استخر دور و برتون فقط سیبیل ببینید؟ آخه کجا تو دنیا استخرا اینجوریه؟ یا مثلاً اگر دقت کنید مردم دنیا الان با توپ دولایه گل کوچیک بازی میکنن ولی شما با توپ یهلایه فوتبال بازی میکنید. اصلا شما میدونید اندازه نرمالی که این آدامسی که تو دهن شما میشه باد کرد حداقل سه برابر اینه ولی شما همین قدر بیشتر نمیتونم بادش کنید. آخه اینم شد زندگی؟ شما هم مثل بقیه مردم دنیا باید یه زندگی نرمال داشته باشید. اصلا تا حالا شده وقتی یه روز دم غروب خواب هستین، یهجوری از بلندگوی مسجد صدای اذان پخش بشه که از خواب بپرید؟ والا آدم سکته میکنه. آخه کجای دنیا یه چنین اتفاقاتی میفته؟ جوونای شما چرا باید بیکار باشن؟ خدایی حق شما نیست مثل بقیه مردم دنیا یه زندگی نرمال داشه باشید؟ خدا بگم چکار کنه این حماس که که نذاشت یه زندگی نرمال براتون باقی بمونه. خلاصه که اشتباه نکنید. بیاین باهم دوست باشیم. امشب هم همتون شام خونه ما. سرت رو درد نیارم. ما هم که دیدیم یارو داره بیشتر از کوپنش صحبت میکنه دست به دست هم دادیم و ریختیمشون تو دریا تا اونجا به زندگی نرمالشون ادامه بدن.»
حقیر که از سخنان آن پیرمرد دانا مشعوف گردیده بودم او را یک چای مهمان نموده سپس از او خداحافظی نموده و راه مهمان خانه در پیش گرفتم شاید که بتوانم امروز دیگر نماز را در مسجدالاقصی اقامه نمایم…
ادامه دارد…
ثبت ديدگاه