آزمون الهی برای سنجش اعصاب
اندر مصائب دکتر شدن

این روزها که هر کسی با مدرک دکترا حق اظهارنظر درباره سیر تا پیاز مسائل، از نحوه‌ی پخت قرمه‌سبزی با لپه گرفته تا ریاست جمهوری، را دارد، دیدم حیف است که فوق لیسانس ناتمامم با پایان‌نامه‌ی ابدی همچنان ناتمام بماند. پس تصمیم گرفتم در حالی که هنوز یک خط از پایان‌نامه را تایپ نکرده‌ام، کنکور دکتری را شرکت کنم. چون علاوه بر علم‌آموزی، به خاطر علاقه‌ام به دخالت در تمام امور، از مارک پوشک پسرداییم گرفته تا کیس مناسب ازدواج برای نوه‌ی عمویم، نیاز شدید به گرفتن مدرک دکتری حس می‌شد.

به همین منظور، تا اعلام کردند ثبت‌نام آزمون دکتری شروع شده است، با همت فراوان ثبت‌نام را پشت گوش انداختم تا بقیه خدای نکرده فکر نکنند خیلی هم مشتاقم و ترجیح دادم مثل کاندیداهای ریاست جمهوری، در لحظه‌ی آخر ثبت‌نام کنم. از قضا، لحظه‌ی آخر هم فراموش کردم و گذاشتم مرحله‌ی بعدی ثبت‌نام که سایت به طرز امیدوارانه‌ای خلوت بشود. ولی از آنجایی که گویا همه با همین استدلال جلو رفتند، سایت در لحظات آخر مرحله‌ی دوم هم بالا نمی‌آمد و من در کمال ناامیدی دکمه‌ی رفرش را می‌زدم که به لطف خدا، سایت باز شد و وارد پرداخت هزینه ثبت نام شدم.

۸۰۰ هزار تومان؟ آیا قصد انتقام گرفتن از دانشجوی بدبختی که هنوز به خاطر مشکلات مالی نتوانسته پایان‌نامه‌اش را تمام کند دارید؟ هرچه فکر کردم، در این مبلغ جز انتقام شخصی چیز دیگری ندیدم. با تجمیع ته‌مانده مبالغ کارت‌ها، هشتصد و سی هزار تومان جور کردم که میانه‌ی ثبت‌نام بسته‌ی اینترنت هم تمام شد. یعنی هرچه کائنات می‌خواستند بگویند هنوز آماده نشده ایم تا دکتر بشوی، من به تلاشم ادامه دادم و با اتصال و هات‌اسپات به گوشی همسر، تلاش کائنات را ناتمام گذاشتم.
خوب، این مرحله را رد کردم و می‌توانستم به همه بگویم در اسفند آزمون دکتری دارم. تا اینجا نصف راه را رفته بودم و می‌توانستم تا حدی در بعضی مسائل اظهارنظر کنم و این برای الان کافی بود.

گذشت تا روز توزیع کارت رسید و من هم با تعهد عمیق به دقیقه‌ی نود سعی کردم تا ساعت ۱۲ روز کنکور کارت را نگیرم. بعد از دیدن محل کنکور، برق از سه فازم پریدم. محل کنکور یاخچی آباد بود و منزل ما انتهای مرز بین تهران و فشم، این در حالی بود که ساختمان بغلی ما حوزه‌ی امتحانی آزمون دکتری بود. احتمال دادم مسئول تعیین حوزه‌ی امتحانی با توجه به عدم قبولی پسرش در آزمون دکتری، به قصد انتقام‌گیری از داوطلبین، دورترین حوزه به هر داوطلب را تعیین کرده وگرنه این حد از بُعد مسافت طبیعی نیست.

خلاصه اینکه ساعت شروع امتحان ۱۴:۳۰ بود و من ساعت ۱۳:۳۶ دقیقه بیقرارانه دنبال تپسی و اسنپ بودم و این دو شرکت هم گویا معتقد بودند مسیر به این ابعاد ارزش رفتن ندارد ولی من معتقد بودم بُعد مقصد نبود در سفر روحانی.
در نهایت با مددگیری از آژانس سرکوچه یک ماشین پیدا کردم و ساعت ۱۳:۴۵ سوار شدم که فهمیدم راننده از بازنشستگان محل هستند و از مسیر و مسیریابی و شیوه آن بی‌اطلاع. برایشان در یک مسیریاب، مقصد را پیدا کردم. مدت زمان سفر ۸۲ دقیقه ثبت شد که تقریبا رسیدنم محال بود ولی با پشتکار همیشگی‌ام و هم‌چنان اعتقاد و اعتماد به دوست عزیزتر از جانم یعنی دقیقه‌ی نود مثل یک جنگجو به دل جاده زدم، جدا از همه‌ی فشارها من مطمئن بودم می‌رسیدم.
در حال ارسال پیام به کائنات برای زودتر رسیدنم و دعا برای بروز هرگونه اتفاق غیرمنتظره در حوزه امتحانی، برای تعویق امتحان بودم که ناگهان ماشین وسط اتوبان با صدای دلخراش پت پت خاموش شد و دیگر حرکت نکرد. خدایا این چه امتحان الهی است که گرفتار شدم. ماشین از این همه قضا و بلا تسمه تایم پاره کرده بود و بازنشسته‌ی محترم با دریافت ۱۰۰ هزارتومان ناقابل من را بین اسنپ و تپسی مخیر گذاشت.
وسط اتوبان پرترافیک بودم و شروع به درخواست ماشین کردم (آن هم از اسنپ و تپسی) وقتی مبدا را می‌زدم کوله باری از ماشین‌های روی هم افتاده نمایان می‌شد ولی با انتخاب مقصد و زدن دکمه سبز رنگ، پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌ای بودم که وسط اقیانوس به تخته پاره‌ای چسبیده باشد. گویی تمام رانندگان از دکتران دل پری داشتند.
بالاخره یک راننده دلش به رحم آمد و من را گردن گرفت چه لحظه‌ی نابی بود گرچه ساعت دو و نیم شده بود و احتمالا همه‌ی داوطلبین روی صندلی‌هایشان کارت هایشان را نشان می‌دادند ولی من ناامید نشدم گریه می‌توانست سلاح خوبی برای مراقبین جلسه جهت ورودم به حوزه امتحانی باشد. ولی وقتی راننده رسید گویا او از همه دل پرتری داشت چون پلاکش با شماره پلاکی که در اپلیکیشن بود نمی‌خواند و کاملا مشخص بود منتظر یک داوطلب دکترا است تا او را در بیابان سربه نیست کند اینجا به مردن و به امتحان نرسیدن گزینه دوم را انتخاب کردم و به کائنات گفتم من تیر خوردم شما ادامه بدهید. با تشکر. جرواجر گونه‌ای از راننده، سفر را لغو کردم و مجدد در کشتی شکسته‌ام یعنی ماشین خراب شده نشستم تا کائنات را بیشتر از این زحمت نداده و به خانه برگردم.
مجددا با انتخاب مسیر به سمت خانه هیچ راننده‌ای من، یک داوطلب دکتری ناکام را گردن نمی‌گرفت. لاجرم از راننده خواستم تا موقع بکسول ماشین همراهیش کنم تا در نزدیکترین آبادی بتوانم مرکبی چابک بگیرم.
وقتی رسیدم دو چیز را فهمیدم یکی اینکه دنیا هنوز ظرفیت پذیرش مدرک دکتریم را ندارد و دوم آنکه کیف پولم را هم در این گیرودار گم کردم که البته اولی سخت‌تر بود. آنچه به درک عمیقی از آن رسیدم این کنکور برای من و من برای این کنکور نبودم، این کنکور تنها یک آزمون الهی برای سنجش اعصاب من بود نه بیشتر.

ثبت ديدگاه