خردهروایات شاخالمسافرین از سفر به افغانستان
بداختر چو از شهر کابل برفت…(قسمت چهارم)
۱۱:۰۹ ق٫ظ ۱۹-۰۹-۱۳۹۸
راه راه: راستهی غیرپروتئینیها
«کوچه مرغفروشها» اتفاقا بوی مرغ منجمد نمیداد. جهت تقریب به ذهن؛ اینجا جایی شبیه جمعهبازار پارکینگ پروانه است که صنایع دستی و توریستپسند میفروشند. قالین(قالی محلی!)- سنگ لاجورد- خامکدوزی و سوزندوزی کار دست زنان روستایی و… . کلا راستهی «زیبافروشی» هاست. من هم گیر کردهام توی یک دو نبشِ «جذابفروشی»اش. یک پارچه بزرگ خامکدوزیشده میخرم که بعدا ببینم چکارش میکنم. همینجور که با دهان باز خیابان را پایین میرویم متوجه نگرانیهای آقای اسودی میشوم، اما زود یادم میرود. حتی دکه فروش اسلحه و فروشندهی خوفناکش هم زود یادم میرود. کابل گویا از ناامنترین پایتختهای جهان است. همین کابل به این زیبایی.
دعوابازی
در نزدیکی «بند غرقه»؛ جایی که گوش طالبان کر، صدای خنده و خوشحالی ظهرجمعه ملت توی کوه و دشت پیچیده، یک زمین کریکت هست که با سواد ورزشی نگارنده تویش یک عده آدم دارند سر توپ دعوا میکنند. افغانستان ظاهرا از خوبهای کریکت است. نوید میگوید این ورزش نسبتا لوکس محسوب میشود و چون اکثر بازیکنان تیم ملی هم از پشتونها هستند، دولت خوب خرجشان میکند.
چرا اینجا انقدر همهچیز قومیتی است؟ (مثلا من از یک کشوری آمدهام که در آنجا همهچیزش یک چیز خاصیای-مثلا سیاسی- نیست و این چیزها برایم تعجب دارد!)
مسجد طراز اشغالگران
اولش مسجد عبدالرحمن را عین خواهرشوهرها نگاه میکنم، بعدا اما میفهمم اشتباه گرفتهام و این «عبدالرحمن» یک بابای خیّری بوده و به آن عبدالرحمن حاکم شیعهکش ربط خاصی ندارد.
مسجد شاه دوشمشیره را هم به لطف رسانههای جهانی، الان همه میشناسند. داستان «فرخنده» و این مسجد و نمازگزارانش، هرچند راوی داخلی ندارد اما تا دلتان بخواهد بیطرفِ بینالمللی ریخته تحلیلش کرده و در پایان نتیجه گرفته که «بفرمایید! نگفتیم؟ مسلمانها همهشان سر و تهْ همینند و اسلام خیلی دین خشونت است.» دروغهای اینها علیه مسلمانها را که جلوی مرغ پخته هم بگذاری، هی میکوبد روی پایش، هی میخندد. اما اینکه اینجا؛ در بستر خشک رودخانهی کنار مسجد، دختر جوانی بخاطر نقد(اصلا تو بگو تمسخر) دیگران، بدون حکم و دادگاه و قاضی زنده زنده توی آتش سوزانده شده، حقیقت دارد. و این خیلی ترسناک است. سعی( ِ ناموفق) میکنم که حواسم را به شلوغی و آدمها و ترافیک پرت کنم.
شب قبل از خواب؛ ویرم میگیرد و فیلم سوختن فرخنده را جستجو میکنم. در حالیکه همهی اسودیها و همسفرها خوابند، فیلمش را میبینم. یک لحظه منِ نمکنشناسم تنها گیرم میآورد: همچین اتفاقی در کابل افتاده. عاملان حادثه کابلیها بودهاند. تو هم الان مهمان کابلیهایی هستی که تا دیروز نمیشناختیشان. الان خوبست آتشات بزنند؟ خوب است سر به نیستت کنند؟ ها نگارنده؟ شَتَرَق… میکوبم توی صورتم! عجب غلطی کردم. دلم میخواهد پایم را بکوبم به پای این همسفرم که کنارم افتاده، تا یک علائم حیاتیای چیزی نشان بدهد و دلم قرص شود که تنها نیستم. اما یادم میافتد این اگر بیدار شود و بترسد، خودش کلی نازکش و دلداری و ماساژ میخواهد. تازه دو روز هم هست که فرق داعش و طالب و القاعده و شیوهی شکنجه هر یک را متوجه شده و آشنایی کافی با جوّ حاکم را ندارد. بیخیال میشوم.
اما منِ متمدنام بر سر منِ نمکنشناس بیادبم نهیب میزند که «ینی خاک بر اون سرت کنن. یه نگاه به چشمای مهربون خانم اسودی بکن. از بغل مادرانهش خجالت نمیکشی. کور بودی سر شب همهشون استرس داشتن که مبادا شامی که درست کردن دوست نداشته باشید؟ کور بودی همه هفتهشتتا دختر و عروس با مادرا ساعتها توی آشپزخونه مشغول درست کردن آشَک(یکی از سختترین غذاهای محلی) بودن واستون؟» کیش… کیش…(صدای کشیدهی نگارنده توی صورت خودش!) و به این ترتیب؛ ماجرای ترس بیخود شبانگاهی با یک تنبیه ریز بدنی، ختم به خیر میشود.
دکتربازی
زن همسایه را آوردهاند تا با مهمانهایی که همه مشاور و مددکارند، از مشکلاتش بگوید. میگویند چون شما دکترید(!) شاید بتوانید کمکش کنید. با یک مصاحبهی چنددقیقهای میفهمیم چیزی که با افسردگی اشتباهش گرفتهاند، عفونت ادراری است. هرچند من بعنوان مترجم در جلسه حضور داشتم و همسفر مشاورم دکتری میکرد، اما با همان چند دقیقه هم جوری در عمق نقش فرو رفتهام که هنوز دارم «راهکار خانگی برای رفع عفونت ادراری» را سرچ میکنم. در افغانستان هزینههای درمانی بالاست. پزشک متخصص و تجهیزات درمانی کم است. و معالاسف؛ اگر کسی پول داشته باشد، بهتر است ویزا بگیرد و برود ببیند دکترهای هندوستان و پاکستان و مشهد چه میگویند.
لیسهی مریمشان
از بدو ورود؛ اسودیها میگفتند داخل شهر خرید نکنید، توی کابلنو و وزیراکبرخان گران است. صبر کنید میبریمتان «لیسه مریم». ما هم -یعنی دقیقا تمام چهارتایمان- فکر میکردیم لیسه(دبیرستان محلی!)مریم، بازاری است که در نزدیکی مدرسه مریماینا(دختر خانواده اسودی) قرار دارد. بعد فهمیدیم اسم بازار محلی «لیسه مریم» است و مریم اسودی لیسهاش توی محله خودشان است.
لیسه مریم، نسبت به بازارهایی که دیروز دیدهایم، بزرگتر، شلوغتر و ارزانتر است. و باز جهت تقریب به ذهن؛ اگر مغازههای کابلنو پاساژهای ونک باشد، لیسه مریم حد فاصل سبزهمیدان و ناصرخسرو محسوب میشود.
نوید و آقای اسودی با چشم و ابرو حالیمان کردهاند که هول نشویم و خودمان صاف نرویم سراغ فروشندهها. اگر چیزی پسندیدیم فقط اشاره کنیم و بقیهاش را به ایشان بسپاریم. نتیجه اینکه پارچهی ۲۷۰۰ افغانیای را ۱۵۰۰ افغانی برایمان خریدند! باقی چیزها هم به همین ترتیب. قیمتها بالاست، اما تخفیفها تا پنحاهدرصد هم جا دارد. برعکس تورم ما که روی کاغذ ۹/۹ است، اما کف بازار تا ۵۲درصد هم دیده میشود.
بازاریهای لیسه در جریان گرانیهای اخیر ایران(آقا ما تا کی باید به گرانیهای این سالها بگوییم «اخیر»؟) هستند و هی برای کاهش ارزش پول ملیمان متأسفند که تأسفشان به چه درد آدم میخورد؟!
«بداختر چو از شهر کابل برفت»
شب آخر توی هال؛ زیر عکس جوان از دسترفتهشان نشستهام. همسفرها توی مهمانخانه مشغول جمعکردن چیزمیزهایشان هستند. اسودیها حرفهای معمولی میزنند. اینکه فردا کدامشان برود نفت بخرد. کی کارهای آمادهشدهی تولیدیشان را به بازار برساند. کی برای داماد خانواده ناهار ببرد… . از اینکه برویم و اینها به روزهای عادیشان برگردند دوطرف لبم آویزان است. چطور دلشان میآید؟ بدون نگارنده، بستنی قیفی از گلویشان پایین میرود؟ دخترها دستهای کی را با خینه نقاشی میکنند؟ یخدان عروسها را باز کنند و لباسهای هندی و کشمیری و پنجابیشان را به کی نشان بدهند؟ چای سبز و توت خشک را به کی بدهند ببرد تهران برای پسرشان؟ کی از لای در برای نوههایشان شبنم و لالاجان شکلک دربیاورد و طفلیها از ترس تبخال بزنند؟ اصلا رفتن به طاق ظفر و پغمان، تکی بهشان میچسبد؟ (حالا من کی انقدر با اینها خودمانی شدم؟) مواظبم و با تکنیک گشاد کردن کاسه چشم، نمیگذارم صورتم خیس شود. اما واقعا کنترل دماغم از عهدهام خارج است و الان معلوم نیست تا کجای صورتم کش آمده.
مادر نوید چشم و ابرویی برای پسرش تکان میدهد. نوید میپرد از طبقه پایین یک صابون لوکس میآورد و میگذارد توی دستم. مادر میگوید ما زیاد پولدار نیستیم ولی بدون تحفه هم که نمیشود. احساس سنگ روی یخ را دارم از خجالت. و دارم پیش خودم حساب میکنم که چهجوری خیلی نامحسوس بروم از کنار روشوییشان دستمال کاغذی بردارم. اما یکهو همسفر IBS ام از اتاق بیرون میآید و میرود توی دستشویی. مطمئن میشوم برداشتن دستمال حداقل برای ۴۵دقیقه منتفی شده. در شرایط حساس کنونی، خب آستین آدم را برای چه روزی گذاشتهاند؟
اصلا صبح میرویم بامیان که سختی امشب را بشورد ببرد.
(ادامه دارد…)
ثبت ديدگاه