راز زیبایی خواهران
جعفر آقا و پنج دخترون
۱۲:۴۰ ب٫ظ ۲۶-۰۲-۱۳۹۸
راه راه: روزی روزگاری در یک ده دورافتاده یک جعفر آقا زندگی میکرد با پنج دختر دم بختش.
اسم این دخترها، ملیحه، سکینه، جمیله، خدیجه و پانتهآ بود. جعفرآقا برای سهولت در صدا کردن آنها، بهاختصار به ملیحه و سکینه، مکینه میگفت. جمیله و خدیجه هم عجول و مجول صدا میزد، چون خیلی در کارها عجول بودند؛ اما بشنوید از پانته آ که نورچشمی جعفر آقا بود، ازبسکه کاری بود.
صبح خروسخوان میرفت طویله را پارو میکرد، گاو و گوساله را به چرا میبرد، علف برای گوسفندان میآورد، پختوپز و رُفت و روب میکرد و اگر گاو، زیادی یونجه میخورد و باد میکرد، با سرعت دورتادور ده میدواندش تا نفخ شکمش بخوابد یکوقت نترکد. درحالیکه بقیهی دخترها همش درگیر زیبایی پوستشان بودند و دائم ماسک خیار میگذاشتند صورتشان!
باری. یک روز پانتهآ طبق معمول رفته بود سر جوی تا گوساله را آب بدهد که یکدفعه یک مار خوشخط و خالی توی چمنزار دید که پشت یکتخته سنگی حلقهزده.
زنهای روستایی که لب جوی بودند با دیدن مار همه پا به فرار گذاشتند اما پانتهآ که دلِ شیر داشت رفت جلو ابتدا با چشمانش مار را هیپنوتیزم کرد بعد گرفتش و باهاش قلابسنگ درست کرد و چند تا سنگ باهاش پرتاب کرد و در آخر هم مار را بست دور کمرش. بعد دم گوساله را گرفت که برگرداند خانه که یکهو مار به زبان آمد و گفت: ای دختر تو کی هستی که جرات کردی به سمت من بیای و با سحر و جادو منو رام کنی و به کمرت ببندی؟
پانتهآ گفت: من دختر جعفر آقام.
مار با تعجب گفت: جعفرآقا تریاک فروش؟
پانتهآ یکی زد توی سر مار که یعنی جلوی خوانندگان این متن یکم مراعات کن!
مار که تازه دوزاریاش افتاده بود، سینهش را صاف کرد و گفت: ها… چیزه… جعفر آقای طبیب؟
پانتهآ با خوشحالی گفت: آفرین درسته. من دختر جعفرآقای طبیبم.
مار گفت: خب حالا منو از دور کمرت بازکن بذار برم قول میدم هر آرزویی داشتی برآورده کنم.
پانتهآ گفت: زرنگی! اول تو باید آرزومو برآورده کنی بعد من بازت میکنم. آرزومم اینه که بهعنوان پرنسس و زیباترین دختر قرن انتخاب بشم و خواهرام زشت بشن!
مار سرش را نیمرخ گرفت و از گوشهی چشم یک نگاه معنیداری به پانتهآ انداخت و بعد چند ثانیهی کوتاه گفت: حله! تو الآن زیباترین و دلرباترین دختر روی زمینی.
پانتهآ با خوشحالی گفت: «راست میگی؟» بعد رفت خودش را توی جوی نگاه کرد. لبها به کلفتی لبهای شتر، موها وز وزی و شانه نشده، دماغ پهن و توسریخورده، پوست عین چوپانان صحرا سرخ و آفتابسوخته، و گونهها برآمده و کبود! پانتهآ گفت: این چه قیافهایه برا من درست کردی؟
مار گفت: خودت گفتی! الآن هر کی میخواد زیبا بشه با خودش این کارا رو میکنه. پوستت رو برونزه، لبها و گونههات رو پروتز و موهات هم هایلایت کردم. الآن اینا مُده. دیگه چی میخوای؟
پانتهآ گفت: نمیخوام منو برگردون به حالت اولم.
مار گفت: شرمنده این ژلهای که تزریق کردم زیر پوستت هنوز خودشو نگرفته. متأسفم.
پانتهآ گفت: «خدا ازت نگذره».
مار را باز کرد، دور سرش تاباند و پرت کرد وسط مَرغزار. بعد با چشمان گریان، درحالیکه گوساله را از فرط ناراحتی همانجا رها کرده بود، رفت خانه. مکینه با عجول و مجول نشسته بودند توی خانه عینهو پنجهی آفتاب! طوری که نه بخوری نه بپوشی فقط بایستی و نگاهشان کنی. پانتهآ راز سلامت پوستشان را جویا شد و آنها در یک جملهی کاملاً کلیشهای و بیکلاس گفتند: ما فقط از مواد طبیعی استفاده میکنیم و به تبلیغاتی که فقط برای خالی کردن جیب ما ساختهشدن توجهی نمیکنیم.
بعد همه ریختند سر پانتهآ و درحالیکه کتکش میزدند گفتند: گیسبریده با خودت چکار کردی؟
نتیجه اخلاقی: ما از این داستان نتیجه میگیریم که: آدم وقتی ناراحت است نباید گوساله را رها کند و برود خانه!
ثبت ديدگاه