در سفر شاعران به دیار اونوری
عرض ادبی
۳:۱۶ ب٫ظ ۱۵-۱۱-۱۳۹۸
راه راه: مولانا همینطور که به زور بقچهاش را در قسمت بار هواپیما جا میکرد گفت: توله یکی دیگهرو، یکی دیگه، میخواد یه جای دیگه بزاد، ما نریم دقیقا به کی برمیخوره؟ حافظ که آرام نشسته بود و دفترچه راهنمای هواپیما را ورق میزد گفت: گوته میگفت اونور آب توله سگ ندارن، تهش هاپو میشن، جالبهها. مولانا گفت: تو هم با این رفیقت، صدبار گفتم واسه هر ننه قمری فال نگیر، دیروز رفتم بقالی دوغ بگیرم، طرف میگه به حافظ بگو پسرعموم سلام رسوند، گفت بهش رسیدم، واسه پسرعموی بقال آخه؟ حافظ با لبخند گفت: نوشته اگه خواستید سقوط کنید حتما خونسرد باشید ولی باز خودتون میدونید. مولانا به ضربه زدن به بقچهاش ادامه داد. فردوسی که یک ردیف عقبتر نشسته بود سرش رو جلو آورد و گفت: فندک من با تو نیست؟ حافظ گفت: آبیه با منه. مولانا گفت: میخوای آتیشمون بزنی؟ پیرزنی که در ردیف کناری بود به آنها نگاهی موشکافانه انداخت. فردوسی گفت: واسه سیمرغ میخوام، میترسم گم بشه. سعدی که کنار فردوسی نشسته بود و چشمبند خوابش را گذاشته بود گفت: سر جدت اون رو نیار، یهو وسط مملکت غریب پیدا میشه، اونام نمیدونن چیه میگیرن پرپرش میکنن. فردوسی گفت: خب بکنن، زنده میشه. پیرزن کناری بلند شد و جایش را عوض کرد. سعدی گفت: بذار بچه آقای ایرانی به دنیا بیاد، به سلامتی خوش خوشیا تموم بشه، بعدش خواستی هرکاری بکنی بکن. حافظ گفت: راست میگه، تو اون شلوغی سیمرغ رو واسه چی بیاری، یهو میمیره عروسی عزا میشه، بذار خانم ایرانی بچه رو بیاره بعد. فردوسی گفت: چی چی رو بذارم بچه رو بیاره، سیمرغ قراره قابله باشه. سعدی چشمبندش را برداشت و با چهرهای بهتآلود به فردوسی نگاه کرد و گفت: قابله باشه؟ فردوسی گفت: پس چی، این همه پر واسه کیه پس؟ خود آقای ایرانی از یک ماه پیش باهام هماهنگ کرده. مولانا بالاخره بقچهاش را هل داد داخل و گفت: اون نیموجبی رو منم میتونم به دنیا بیارم، سیمرغ واسه چیشه، یکییکی پرات رو الکی خرج نکن، آخرش یه روز تو بارون تاکسی گیرت نمیاد خیس میشیا. حافظ در حالی که کمربندش را با توجه به توضیحات دفترچه راهنما میبست گفت: در کل خودت میدونی ولی لازم نیست شلوغش کنی ولی باز در کل خودت میدونی. فردوسی گفت: من شلوغش نکنم؟ این قشونی که راه افتاده داره میره فرنگ ایده کی بود؟ مولانا گفت: هرکی بود تو روحش. حافظ گفت: بالاخره دوستمونه، زشته. فردوسی گفت: زشته؟ عطار بنده خدا سه هفتهس تو راهه. واسه کی؟ واسه چی؟ سعدی گفت: اتفاقا بهش پیام دادم، میگفت دریا زده شدم بد. فردوسی گفت: بفرما. حافظ گفت: این همه بهش گفتم هواپیما ترس نداره، گوش میداد مگه. مولانا رو به فردوسی کرد و گفت: ما هم همین رو میگیم دیگه، میگیم ارزش نداره بیخیال سیمرغ، بنده خدا پیر شده سفر طولانی اذیتش میکنه، حالا اگه ایران بود باز یه چیزی. فردوسی گفت: اتفاقا قرار بود ایران باشه، خانم ایرانی نذاشت. سعدی گفت: نذاشت؟ واسه چی نذاشت؟ فردوسی گفت: میخواد بچهش مقیم فرنگ بشه. سعدی با خنده گفت: یعنی گوته بشه؟ حافظ چپچپ به سعدی نگاهی کرد و گفت: بچه خودشه خب. فردوسی گفت: فک کن فامیلیت ایرانی باشه و مقیم وسط فرنگ باشی، چی بکشه اون بچه. حافظ گفت: سختش نکن چی میفهمه اون بچه آخه؟ فردوسی گفت: چی میفهمه؟ اگه وقتی مدرسه بودی یه نفر تو کلاس بود به اسم گابریل گیاچینتو چی میشد؟ سعدی گفت: کی؟ فردوسی: مثلا حالا، به نظرت دووم میآورد؟ یا وقتی سر کلاس باهاش کره بادومزمینی بود عادی بود؟ سعدی با چشمهای بسته پوزخند زد. مولانا گفت: این رو راست میگه، بالاخره تبار اون بچه ایرانیه، ریشهش ایرانیه، یه جور ظلمه دیگه. سعدی با خنده گفت: تازه قضیه دست به آبم است، دبلیو سی کجا مستراح کجا، واقعا اون بچه تو فرنگ اذیت میشه. فردوسی گفت: اینه که میگم بده.
حافظ گفت: چی بگم، کمربنداتون رو ببندید. مولانا سر جایش نشست و دفترچه راهنمای هواپیما را برداشت و گفت: ارزش خوندن داره؟ حافظ گفت: خودت میدونی ولی چیز خاصی نداره ولی باز خودت میدونی. مولانا دفترچه را ورق زد. فردوسی رو به سعدی گفت: فندک من با توام نبود؟ سعدی گفت: صورتیه با منه. حافظ گفت: بذار برسیم من خودم برات آتیش میزنم. مولانا که کمربندش را میبست گفت: نمیدونم اونور آب چی داره که همه دارن میرن. فردوسی گفت: مگه همه دارن میرن؟ مولانا گفت: خودمون رو ببین. فردوسی به صندلی تکیه داد و رو به سعدی گفت: اونور آب چی داره؟ سعدی مشتاقانه سرش را کمی جلو آورد و گفت: من خیلی رفتم اونور، تا دلتون بخواد، اولین چیزی که باید در مورد اونور آب بدونید اینه که اونور آب واسه اونور آبیا، اینور آبه. مولانا گفت: یعنی اونور آب بودن مطلق نیست؟ سعدی گفت: نه و کاملا نسبیه. مولانا گفت: پس ما تا الان اونور آب زندگی میکردیم. سعدی گفت: دقیقا، و فکرش رو بکن، اونور آبِ اونور آب بودن خفنتره یا اونور آب اینور آب بودن؟ حافظ گفت: شت، گفتم این گوته یه چیزیش هستا. سعدی ادامه داد: حالا اون بچه که به دنیا بیاد، به خودش میگه من کجام؟ اینور آب، اما اصلیتم اونور آبه، که میشه اینور آب خودمون، در نتیجه تا آخر عمرش حسرت میخوره که چقدر بدشانسه و اونور به دنیا اومده. فردوسی که گیج شده بود گفت: الان ما کجاییم؟ صدایی از بلندگو گفت: کاپیتان صحبت میکنه، همین الان از مرز اینور آب رد شدیم، ولی چون اونوریم و به جای چایی قهوه میخوریم، میتونیم بگیم تازه رسیدیم اینور آب و مملکت اصلیمون، هوراااا. فردوسی به بقیه گفت: این چپمون میکنه. حافظ گفت: فقط خونسرد باش، فقط. مولانا دفترچه راهنما را کنار گذاشت و به سعدی گفت: چشمبند اضافه نداری؟ سعدی مشتاقانه گفت: واسه همه یکی آوردم. و چشمبندها را از کیفش بیرون آورد به هرکس یکی داد. همه چشمبندها را زدند تا چیزی نبینند و بخوابند.
خیلی خوب بود.
فقط ای کاش لحن دیالوگ هر شاعری متناسب با زبان خودش بود
[…] عرض ادبی اولین بار در راه راه | باشگاه طنز و کاریکاتور انقلاب […]