عطر فرانسوی!

جدا شد یکی چشمه از کوهسار
و زد بر دل جاده با پشتکار
 
مگر تا به مهد تمدن رسد
خروشید و جوشید با افتخار
 
شنید آن حوالی المپیک هست
و گازاند یک‌دفعه بی‌اختیار
 
دوید آنقدر بر زمین روز و شب
که آمد به سر عاقبت انتظار
 
چو دید آن همه مادام و موسیو
زکف داد ناگاه صبر و قرار
 
بگفتا که خوب است در این دیار
زخود عکس گیرم شود یادگار
 
ولی یکهو آمد به خود دید پیف!
کنارش چه گندی نشسته به بار
 
به جای گل و بلبل و عطر ناب
به کود و پهن ناگهان شد دچار
 
به‌ سختی چنین گفت با حال زار:
چه آورده بر روزمان روزگار؟! 
 
چو شد چشمه‌ بیمار از بوی گند
سرش را ته انداخت گفت: الفرار
 
و فریاد زد حین گرخیدنش:
«کسی نیست خودباخته جز حمار!
 
صدای دهل خوش می‌آید ز دور
ز نزدیک هستی ولی در فشار»

ثبت ديدگاه