آوردهاند روزی جمعی از دانشجویان، یارِ ما «کتاب» (کثرالله چاپه) را بدیدند که بر درختی تکیه کرده و هقهقکنان میگرید. او را گفتند: «علت چیست؟ شیطون بلا! نکند عاشق شدهای که همانند جوان بر درخت تکیه نمودهای؟»
سالهای حضور در زندان و دمخور بودن با مبارزین و روحانیون و داداشی شدن با آنها، روابط او را با قشر مذهبی و مخالف رژیم تقویت کرد. به همین سبب بعد از حوادث ۱۵ خرداد برای دومین بار بازداشت شد و برای سرکشیدن آب خنک به زندان رفت.
پس از آن با دستور امام خمینی (میترسم بنویسم «ره». والا! با این خواندنشون) بدون اینکه زیر گوش فرماندهاش بزند، از پادگان فرار کرد. پس از آن به زندگی مخفی روی آورد و تا پیروزی انقلاب، فعالیتهایش را به همان صورت ادامه داد.
او به محض اینکه به شهری میرسیدند به کوچه میرفت تا با بروبچ محل، دوست شود و خرپلیس بازی کنند؛ اما تا شروع به یارکشی میکردند و «من من تو تو کشیدم کی رو» تمام نشده بود مجبور میشد همراه با خانوادهاش به شهر دیگری بروند.
آقا! درست میشه. یه دو تا تقه میزنن اینور و اونور ساختمونها عین اولش میشه. من صافکار آشنا دارم. معرفی میکنم. اصلاً لسآنجلس رو این آتیشهاش قشنگ کرده. به افق نگاه کنی و سرخی غروب رو با آتیش ببینی. تیش تیش تیش گرفته... بله، بله میشینم.