شاه (محمدرضا را میگویم) ژنرال ازهاری را به عنوان نخستوزیر انتخاب کرد. او در ابتدا خیال میکرد که کاری کرده کارستان و الان ازهاری میآید و کار را برایش در میآورد؛ اما به زودی فهمید که سابیده به الک و زهی خیال باطل و از این حرفها.
بعد از روی کارآمدن دولت جدید و در راستای تلاش برای چرخاندن چرخ زندگی مردم و سانتریفیوژ، کلید را از ته جیب درآوردند (البته ظاهرا ته جیب دیگر بوده و آن هم سوراخ!) تا قفل مذاکره با آمریکا (در دایرهالمعارف مفتاح مفاضیح: کدخدا. گولاخ دنیا. آن کس که باید باهاش بست.) را باز کنند.
در بحبوحه جنگ کبیر ثانی، در همان اثنی که سران متفقین از برای کز دادن سبیل هیتلر و بُخوری نمودن آن اقدام به سیبیلپرونپارتیهایی نمودند، برای کسب افتخار اولین آنها بسیار سعی نمود و خود را به در و دیوار کوباند (در بعضی منابع کوفاند)
کدورت بین آنها به حدی پیشی گرفت که دیگر نه تنها چشم نگریستن به یکدیگر را حتی با یک چشم هم نداشتند، به هنگام تماس با یکدیگر هم هیچکدام از طرفین نمیگفت: «ابتدا تو منقطع بنما»، بلکه تلفن را با گفتن «بعدا» روی هم قطع میکردند. گویند وضعیت به همین منوال ادامه داشت که دیگر اصلاً تماسی بین آنها حاصل نمیشد، مگر برای فوت نمودن در گوشی.
به هیچ وجهمنالوجوه سر از پا و گاهی هم پا از سر نمیشناخت. این امر که باعث افزودن صعبی به مشکلات پیشین او که دست راست را از چپ تمییز نمیداد، گشت، هرچند گویند او عیب مزبور را با نگهداشت زغال در دست حل نموده بود و بدین جهت برای آنسان مسائل در حد پشیزی هم ارزش قائل نبود (یعنی انقذه).