نامههای روزانه یک نینی (۱)
استقبال
۱۰:۰۴ ق٫ظ ۰۱-۰۷-۱۴۰۴
دو جفت چشم و یک زبان. اینها اولین چیزهایی بودند که توانستم بعد از باز کردن چشمهایم ببینم. البته نه فول اچدی بلکه مات و سیاه و سفید!
دو جفت چشمی همراه با کج و معوج کردن لب و دهان و چشمها، یا زباندرازی به همراه شکلکهایی که در قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشد!
طفلکیها میخواستند در بدو ورودم با این کارها استقبال داشته باشند. اما برای من ترسناکتر از سوسک قهوهایِ بالدار، اینهایی بود که با چشم غیر مسلح داشتم میدیدم!
خیلی ترسیدم و پستانکی را که به زور به خوردم داده بودند و دو برابر دهانم طول و عرض و ارتفاع داشت را محکمتر در دهانم مکیدم.
گیج و منگ بودم. چشمهایم مثل رنگهای آبنباتچوبی دایرهوار میچرخید: «من کیام؟ اینجا کجاست؟ همه اینهایی که از یک ساعت و پنجاه و نه دقیقه قبل دارم میبینم کی یا چی هستن؟» که…بوووم! صدای مهیبی مثل ترکیدن بمب، فضا را پر کرد! صدای آشنایی به گوشم رسید که گفت: «تو آشپزخونه چه کار میکنی عزیزم؟ ای وای! ظرفی که عمه فرنگیس خانم برا خونه نوییمون آورده بود رو شکستی؟! تو به کابینتا چه کار داشتی؟ برو تو اتاق کنار بچهها ببین با خواهر کوچولوشون چه بازی میکنن، تا اینا رو جمع کنم.»
آن موقع بود که به جواب سؤالاتم رسیدم. از این بابت اینقدر خوشحال شدم که فکر کردم مثل یوزپلنگی چابک دارم میدوم که شنیدم خواهر و برادرم گفتند: «واااااای مامان! از بوی گندش داریم خفه میشیم! بیا به دادمون برس!»
من یک نینی کوچک بودم که تازه به این خانواده اضافه شده بودم.
ای ولا