اصولی در آینده‌نگری
اصطبل ملوکانه

چند ماهی بود که آقای اصولی با کلی دک‌و‌پز از فرنگ برگشته بود. او به یک شرکت هلندی تقاضای کار داد. سپس صاف و اتوکشیده و فُکُل زده برای مصاحبه رفت. مسئول مربوطه پس از مصاحبه به او گفت: «شما پذیرفته شده‌اید؛ اما از آنجایی که مسئول اصطبل ما به تازگی رفته است، ما فقط در آنجا نیاز به نیرو داریم.»

آقای اصولی با چک و چیل آویزان آنجا را ترک کرد. تصمیم گرفت دکانی اجاره کند و کلاه بفروشد. تازه داشت دکانش جان می‌گرفت که خبر آمد شاه کلاه سنتی را ممنوع و همه را ملزم به پوشیدن کلاه پهلوی کرده است. اصولی ضرر سنگینی کرد؛ ولی در آخر زد توی کار فروش کلاه پهلوی. ولی چند وقت بعد خبر آمد که شاه از ترکیه برگشته و گفته کلاه، فقط کلاه شاپو!

اصولی فُکُل از یقه باز کرد و جامه درید و دست به تنبان سر به بیابان گذاشت. و هم‌صحبتی با خر و گاو و شتر را بر آدمیان ترجیح داد. و کلاه و کت و تنبانِ ملت را به سُمِ راستِ هر چه خر و گاو بود حواله کرد و به مهتری و تیمار‌‌ داری اسب و ستور روی آورد.

روزی در حال قشو کردن اسب، ذهنش جرقه‌ای زد و با خود گفت: «حالا که اینکاره شده‌ام، چرا نروم توی همان اصطبل هلندی مهتری کنم؟!» دوان دوان خود را به شرکت هلندی و پیش همان مسئول مربوطه رساند و تقاضای کار در آن اصطبل را داد. مسئول مربوطه به او گفت: «اگر همان چند سال قبل تیمارداری بلد بودی الان چه شده بودی؟!»

اصولی اندکی تامل کرد و گفت: «احتمالا شاه ایران….»

ثبت ديدگاه




عنوان