تذکره الاصناف
انتهای راهرو، سمت چپ

ذکر حال «پرستار» دامه عزه
 
آن گذراننده شیفت‌های فراوان، آن برتن کننده جامه‌های سپید، آن نجات دهنده مریضان و بدحالان، آن دل‌رحم‌تر زِ همراهانِ نالان، آن طفلکیِ همیشه خسته، آن غالبا سرجای خود در ایستگاه پرستاری نَنِشسته، آن به عموم مردم خدمتگزار، دارنده عنوان کلی «پرستار»، از نیکان روزگار و با هر شرایطی، سازگار بود. 
سال اولی‌های رشته پرستاری ورودی ۱۴۰۰، تفصیل این معنی پرسیدند. گفت:«حق پرومکس؛ (خمیازه شیخ).» سپس لخ‌لخ‌کنان به اتاق انتهای راهرو، سمت چپ قدم برداشت؛ چرا که بیمار فریاد «وااسفا، وا سُرم تمام شدنا، وا هوا توی رگ رفتنا» سر داده بود. 
از کرامات وی یکی آن بود که سه شبانه روز معادل سی و شش ساعت پلک بر هم ننهاده و شیفت‌های پیاپی را از سر گذرانیده بود. باری یکی دیگر سال اولی پرستاری –  از غایت بلاهت – پرسید: «واقعا چرا؟» که حقوق پرستاری کفاف امورات خورد و خوراک عیال و اجاره مسکن و اسنپ ایاب و ذهاب را ندهد. پس شیخ در حال سرنگ در رگ پایش فرو کرده او را مجاب نمود؛ رحمه‌الله.
و شیخ سال‌های سال نیروی قراردادی بماند. گفتند:«این ماندگاری از چه یافتی؟» گفت:«از بی‌ادبان.» گفتند:«جان؟!» گفت: «هر مزایایی که خواستم، مشمول توبیخ و بی‌ادبی شد. زین سبب قراردادی بماندم تا در زمره بی‌ادبان قرار نگیرم.»
آورده‌اند که روزی مریضی بدحال به بیمارستان همی شد. شیخ ما تخت وی را گرفت و دوان دوان به سمت انتهای راهرو، سمت چپ روانه شد که مریض صیحه‌ای کشید. پرستار مبهوت مانده بود و گفت: «این چه ندای بود از بهر خدا؟» و بیمار گفت: «من آن تعمیرکار ماشین هستم که ماه قبل لگنت را برای ریپ‌زدن‌هایش آوردی، من تو را دریافتم در زمان خود، حال تو نیز من را دریاب!» پرستار انگشت حیرت به دندان گزید ولی جامه ندرید چون از شأن پرستاری دور بود. بسیار تعمیرکار بدحال را اکرام نمود زاویه تخت را تنظیم کرده و از تزریق هرگونه آمپول حذر نمود. باری، به یاد آورد که ماشین همچنان ریپ می‌زند و در آن دیدار ذکر شده، جناب تعمیرکار به سوال‌های او هیچ وقعی ننهاده بود. بار دیگر انگشت حیرت به دندان گزید و انگشتش زخم شد. اندکی تامل نموده و سپس پرسنل درمان را سپرده که «فلان از سفارش‌شدگان جناح دشمن است، نکو داریدش!» خود نیز سوت زنان از اتاق انتهای راهرو سمت چپ بیرون شد و سوس ماست نیز پلی شد. پرسنل نیز تعمیرکار مذکور را نکو داشتند؛ نکو داشتنی!
دی شیخ گرد بیمارستان همی گشت؛ گفت: «از بیمار بد و حرف گوش نکن ملولم و انسانم آرزوست!» گفتند: «تو را چه شده است شیخ؟» گفت: «به بیمار گفته‌ایم باید داروی چرک‌خشک‌کن تناول کنی تا زخمت دچار عفونت نگردد وی سری به نشان تو‌ چه میدانی تکان داده و‌ می‌گوید  دوای چرک فقط عنبرنساراست و بس!»

ثبت ديدگاه