روز نوشت‌های یک شهروند عادی اسرائیلی
اوضاع خیطه!

سه‌شنبه
امروز سه‌شنبه  یکم اکتبر است. فقط چند ساعت از آن واقعه شوم می‌گذرد. همه به سوی پناهگاه گریخته‌ایم. به دنبال کسی هستم تا یک پتو برایم بگیرد و شلوارم را عوض کنم. چقدر پوشک اینجا ریخته است. موشک بالستیک زده‌اند یا پوشک بالستیک؟! همه به این سو و آن سو می‌دوند و درباره گنبد آهنین سوال می‌کنند. چند افسر جوان گنبد پاره و پوره را روی دوش گذاشته‌اند و به سوی پناهگاه می‌آیند. حال سوالی که ذهنم را درگیر کرده است این است: ما از گنبد محافظت می‌کنیم یا گنبد از ما؟ خدا شانس بدهد.
چهارشنبه
صبح شده است. پس از جیغ و داد بسیار از خواب پریدم. خواب‌های آشفته‌ای می‌دیدم. نتانیاهو مشکی پوشیده بود و روی گنبد آهنین نشسته بود و فلوت می‌زد. چند مار کبری هم با قر و قمیش از زیر گنبد آمدند بیرون و چمباتمه زدند و برای من دست تکان دادند… وای خدای من… سریع از جایم بلند شدم و دست و رویم را با آب و صابون فراوان شستم تا خواب نتانیاهو از کله‌ام بپرد. من‌باب تنوع شلوار دیگری پوشیدم. بالاخره در این پناهگاه همسایه‌ها و بعضی از اقوام هم حضور داشتند. اینجا هیچ‌چیز برای خوردن پیدا نمی‌شود. اگر آن روز در فروشگاه کمی بیشتر هل می‌دادم و آرنجم را در ستون فقرات نفر جلویی فرو می‌کردم الان چیزی برای خوردن داشتم. روی یکی از موشک‌ها ضرب‌المثلی با همین مفهوم نوشته شده بود: جیک‌جیک مستونت بود فکر موشک بارونت نبود؟! جیک‌جیک که احتمالا یک اسم رمز است. مستونت هم شاید چیزی باشد شبیه اینترنت برای اتصال به یک شبکه اطلاعاتی جاسوسی. 
پنجشنبه
امروز صبح کمی دیرتر از خواب بیدار شدم و خواستم بیشتر زیر پتوی پلنگی خال خالی‌ام بمانم. حس امنیت و آرامشی که زیر این پتو دارم حتی زیر گنبد آهنین هم ندارم. حس ضد‌گلوله‌بودن دارد، مخصوصا اگر دور تا دور پتویت را خوب کیپ کرده باشی و حتی شست پایت هم از پتو بیرون نماند. صدای عجیبی در گوشم پیچیده. صدا خیلی نزدیک است… نکند صدای پهپادهای ایرانی باشد؟ قلبم به تالاپ تولوپ افتاده است. صدا دارد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود! چرا ویز ویز می‌کند!! یاااا شمعون!!!! صدا خیلی نزدیک شد وییییز ویییییز! وییییز!! ویییییز! شتککککک مگس بود؟! آه لعنتی! یک مگس اسرائیلی زیر پتو آمده بود! گویا پروژه درزگیری پتو نیز شکست خورده است!
جمعه
ما همچنان در پناهگاه مثل خیار قلمی ردیف به ردیف نشسته‌ایم. ظرفیت پناهگاه تکمیل است. دیگر امیدی به گنبد آهنین نیست. همه بیشتر به بالا نگاه می‌کنیم تا موشک‌های احتمالی را با چشم رهگیری کنیم. آب مروارید و آرتروز گردن و زخم بستر گرفتیم آنقدر یک‌جا نشستیم و زل زدیم به سقف. آن وقت می‌گویند مردم ایران رفتند پشت سر رهبرشان آن هم زیر آسمان دارند نماز جمعه می‌خوانند. حتما جلیقه ضد‌گلوله پوشیده‌اند و به کمرشان کلت بسته‌اند. شیطون‌بلاها خوب می‌توانند با جلیقه ضد‌گلوله و تفنگ، رکوع و سجده بروند. فکر کنم اگر می‌دانستند ما هنوز در پناهگاه هستیم، بساط جوجه کباب و منقل و زغال هم برای ناهار می‌آوردند مصلی و صفا‌سیتی می‌کردند.
شنبه 
چند طناب رخت مملو از شلوارهای خیس آویزان کرده‌اند. امروز شنبه است و در کتاب مقدس جلد دوم فصل پنجم آمده است که در روز شنبه شوفاژ روشن نکنید و برای خشک‌کردن شلوار‌های خیس از آفتاب کمک بگیرید. رطوبت هوا به قدری بالا رفته است که هر لحظه حس می‌کنم در شمال تل‌آویو هستم و دارم در قایق پارو می‌زنم. آفتاب از سوراخ کوچکی به داخل پناهگاه می‌آید. چند ساعتی است که صدای موشک نمی‌آید شاید بهتر باشد از این همه بو به بیرون پناه ببریم و نفسی تازه کنیم. تل‌آویو چقدر عوض شده است. تل‌آویو این همه تپه نداشت! تپه‌ها بقایای آپارتمان‌های اطراف هستند اگر زمان داشته باشم کمی غنائم جمع می‌کنم که اگر روزی زنده ماندم بتوانم از آنها استفاده کنم. دوباره صدای آژیر بلند شد. باید به پناهگاه برگردیم. معلوم نیست این بنیامین گوربه‌گور شده در کدام سوراخ پنهان شده که حتی بی‌فایده‌بودن گنبد آهنین را هم گردن نمی‌گیرد. سربازان ما دارند تمام می‌شوند یا مرگ مغزی ملایم شده‌اند و یا چند تکه از اعضای بدن‌شان را در نبرد جاگذاشته‌اند شاید کمی استراحت کنند و قرص جوشان ویتامین‌سی و آب هویج بخورند دوباره اعضا و جوارح‌شان جوانه بزند و بتوانند بجنگند.

ثبت ديدگاه