حاشیه‌نگاری نمایشگاه کتاب
بالاخره رفتیم میخ بکوبیم


چند روزی از آغاز نمایشگاه کتاب می‌گذشت و دل‌ها با یادآوری خرید چند جلد کتاب، به تپش افتاده بود.
دانشجویان، دانش‌آموزان، اساتید، معلمان، آشپزان، کارکنان فست‌فودها و خلاصه همه و همه به سمت مصلی روانه می‌شدند تا دلی از عزا دربیاورند.
از قضا، همسر محترم به هیچ‌وجه برنامه‌ای برای حضور در این رویداد بزرگ فرهنگی را نداشتند و هیچ ابراز علاقه‌ی شدیده‌ی وافره‌ای از خود نشان نمی‌دادند.
البته این عدم رغبت، نه از روی بی‌علاقگی به مطالعه بلکه ناشی از خرید بی حد و حصر کتاب در نمایشگاه کتاب سال گذشته بود.
چند روزی سپری شد و ادمین کانال نشر میخ با پست‌های پیاپی، خود چکشی شده و بر میخ ذهن ما می‌کوبید و از دید و بازدیدهای مشاهیر و اشخاص مطرح حکایت می‌کرد تا جایی که دل‌های ما مانند آبنبات‌های استیکری که در نمایشگاه به خورد ملت می‌دادند آب شد.(جز تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟)
در ادامه‌ی تلاش‌های انگیزشی، صبح پنجشنبه صبحانه در سینی گذاشته تقدیم نگاه همسر کرده و گفتیم: «عزیزم، خیلی هوسِ ساندویچ‌های سرد نمایشگاه کتاب رو کردم.»
بدین ترتیب با ایجاد انگیزه، دامن‌کشان و بچه در کالسکه، برای ناهار عازم نمایشگاه کتاب شدیم.
راهروی ۶ درست همان نزدیک درب ورودی بود. یک بار از جلوی آن گذشتیم و تا انتها رفتیم و دوباره بازگشتیم.
پس از سلام و علیکی، با اشاره‌ای کارت همسر گرام در دست گرفته و کل غرفه را خالی کردیم.(خدایی وسع‌مان، از هر جلد یکی بود و گرنه خدا خودش شاهد است که خریدن کل غرفه هم کاری نداشت)
مراسم حلقه‌ی ادبی زیتون با حضور شاعران مطرح کشوری و لشگری، ببخشید شاعران باشگاه طنز انقلاب، در حال برگزاری بود.
غرفه چنان شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. با وجود علاقه‌ی فراوان، ناگزیر محل را ترک کردیم تا ضمن گشتی در نمایشگاه، از آمدن کتاب آقای عبدی نیز اطمینان حاصل کرده و بخش پایانی پازل خریدمان را تکمیل کنیم. در بین کشمکش‌های خریدن یا نخریدن کتاب‌های مختلف، «شوگر چایی» را هم از انتشارات سوره‌ی مهر تهیه کردیم.
به غرفه‌ی میخ بازگشتیم اما کتاب مورد نظر نیامده بود.( شاید برای جشن امضایش خواهان زیرلفظی بوده است)
با تاکید بر خواستن کتاب «کنترل‌زد» صحنه را با دریافت یک میخ اشانتیون از دستان مبارک خانم فرقانی ترک کردیم. (صرفا جهت داشتن شریک جرم در بردن میخ، اسم ایشان را می‌بریم)
به سمت فضای سبز مصلی برای صرف ساندویچ سرد حرکت کردیم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «ما فقط برای خوردن ساندویچ اومده بودیم و چقدر خوش گذشت!»
به این ترتیب بر روی تمام غرزدن‌ها خط بطلان کشیدم و همگی شاد و مسرور به منزل بازگشتیم.
در پایان شب، عکس صفحه‌ی اول کتابی با نام اینجانب با امضای میخی آقای عبدی توسط خانم فرقانی عزیز، ارسال شد که دلم را شاد و لبم را خندان کرد.
خداوند بر توفیقات این دوست دلسوز و شاعر بلند آوازه بیافزاید.

يك ديدگاه

  1. سلامت ۱۴۰۴-۰۳-۰۶ در ۱۱:۵۹ ب٫ظ- پاسخ دادن

    سلام. منم بودم! مطمئنید فقط یک میخ برداشتید؟ آخه چشماتون بدجوری میخ می‌چید 😅

ثبت ديدگاه




عنوان