بچگانه‌هایی از ماه رمضان
به میهمانی می‌رویم…

موضوع انشاء: ماه مبارک رمضان سال قبل خود را چگونه گذراندید؟

ماه مبارک رمضان در خانه ما خیلی خوب است. در روزهای غیر رمضان، بابای ما به ما اجازه نمی‌دهد که شب‌ها شکلات و پفک بخوریم و مادرمان نیز از ساعت ۱۰ شب، چراغ‌ها را خاموش می‌کند. در ماه رمضان اما پدر و مادر ما هر نصف شب برای خودشان غذا گرم می‌کنند و می‌خورند. بابای ما کلی تنبیه شده است که چرا قاشق را به ته قابلمه تفلون جهاز مادرمان زده‌است و اندازه‌ی چهار سرویس کامل تفلون خرج کرده‌است؛ اما هر ماه رمضان، یک سرویس دیگر به سرویس‌های قبلی اضافه می‌شود. اکنون که این انشاء را می‌نویسیم، کتابخانه اتاق ما شبیه به کابینت‌های آشپزخانه شده است.

ما و برادر کوچکمان، پای ثابت سفره‌های افطار هستیم، یعنی ممکن است بابای‌مان روزی در محل کارش افطار بکند؛ اما ما در خانه افطار می‌کنیم. ماه رمضان همیشه خوب بوده‌است. وعده افطار به وعده‌های اصلی ما و برادرمان اضافه شده است و همیشه بعد از این ماه، لباس‌های ما به درد برادرمان می‌خورد و دیگر لباسی اندازه ما در خانه وجود ندارد.

چندین بار سعی کرده‌ایم که مانند پدر و مادرمان روزه بگیریم؛ اما اذان‌های ظهر و مغرب را با هم قاطی کردیم و نتوانستیم جز کله‌گنجشکی، روزه دیگری بگیریم. برادر ما حتی سعی نکرده‌است روزه بگیرد و آن چند دفعه‌ای که ما کله گنجشکی گرفتیم، او با بستنی قیفی شکلاتی روبه‌روی‌مان رفت و آمد کرده‌است. یکبار وقتی اذان گفتند و باید افطار می‌کردیم، بستنی‌اش را گرفتیم و او هم بچه‌ننه‌بازی‌اش گرفت و رفت به مامان گفت. مامان آمد و کلی دعوای‌مان کرد؛ اما به برادرمان هم بستنی نداد تا یاد بگیرد جلوی آدم روزه‌دار رژه نرود، این را مادرمان گفت.

فیلم‌های تلویزیون هم جالب هستند؛ اما هیچ جذابیتی برای کودکان ندارند، این را پدرمان هر دفعه تکرار می‌کند و ما نیز از دیدن آن‌ها سر در نمی‌آوریم و مشغول ماشین‌بازی با خودمان می‌شویم، چون برادرمان بابت بستنی ظهر قهر کرده‌است و نمی‌آید بازی کنیم. نیاید، بهتر، ماشین‌های‌مان را خراب می‌کند و نمی‌گذارد توی سرش مشت بزنیم تا یاد بگیرد ماشین برای پرت کردن به سمت دیوار و کوبیدن آن به پایه مبل است، نه در آوردن پیچ و بیرون ریختن دل و قلوه‌ی آن. راستی، مگر دل و قلوه برای جگرکی‌ها نبود؟ هر چه از بابای‌مان پرسیدیم که یعنی چه، گفت اصطلاح است. ما سعی کردیم اصطلاح و دل و قلوه را از ماشین پیدا کنیم؛ اما فقط پیچ و چند چیز پلاستیکی برای‌مان ماند و مادر‌مان گفت که دیگر اسباب‌بازی برای‌مان نمی‌خرند.

این بود انشای ما

ثبت ديدگاه




عنوان