خاطرات یک گردش کوتاه در بلاد فرنگ
بوم بوم

صبح بلند شده قدری با کالسکه در شهر گردش کردیم. کمی‌ که رفتیم خوش داشتیم بلاد فرنگ را مزین به قدوم مبارک‌مان کنیم. پس به فکر ملوکانه‌ی خود احترام گذاشته از کالسکه پیاده شدیم. قدری رفته، احساس ضعف کردیم، فی الواقع با خود گفتیم ما اگر بیل زنیم کشور خود را متبرک می‌ساختیم. خواستیم برگردیم که زنی فرنگی، بور و به غایت خوشگل را دیدیم. از لباس‌های کهنه و مندرسش که بگذریم، الحق و الانصاف تماشایی بود. ناگهان به خود نهیب زده که ما سلطان و سلاطین شاه ایرانیم، این ندید پدید بازی‌ها چیست.
خلاصه زن قدری ما را نگاه کرد. ما هم زیر چشمی و دزدکی کمی او را دید زدیم. که زنک زبان گشود گفت: طالع بلندی داری. زنک درایتی داشت که آدم را محو سخنانش می‌کرد. ملازمان گفتند: که باید برویم. دستی تکان داده که زنک دستی را که تکان دادیم گرفت. ابتدای امر شوکت ملوکانه‌مان بر نتابید. اما خوب دست لطیفی داشت. زنک ادامه داد: «عمری بس دراز و نیکو دارید. سلطنت برازنده و زیبنده شماست.» همان‌طور که خطوط دستمان را می‌کاوید اخمش کمی در هم رفت بعد خندید. کنجکاو گشته پرسیدیم که چه شد. گفت: «چیز مهمی نیست. گوشه‌ای از کشورت را همسایه‌ات می‌گیرد.» کمی مکدر شده. زنک گفت: «غم به دل راه نده. هرچند که می‌دانم بیشتر زن به حرمسرا راه می‌دهی تا غم به دل. برای اینکه دهان یاوه‌گویان را ببندی تا نگویند به حرف استعمار‌گران گوش کردی و ارتشی نداشته که جلوی آن‌ها بایستد بگو حق همسایگی به‌جا آوردی! نگو دختری داشته شوهر دادیم که این را بعداً کس دیگری استفاده می‌کند.»
ملازمان چشم و ابرو برایمان می‌آمدند.
گفتیم: «این‌ها که اظهر من الشمس است.» اشاره کرده که ملازمان چند سکه به زن بدهند. زنک سکه را که دید دست‌مان را رها کرد (دیگر دلیل برای ماندن نبود.) سکه را گرفت و گفت: «درست است که شما شاهان از بلادتان نمی‌توانید دفاع کنید. اما در آینده شیر دلان سرزمینت چنان نامدار و درخشان می‌شوند و ذره‌ای از خاک‌تان را به دست اجنبی نمی‌دهند.» می‌خواستیم بگوییم که ما نیز چنین هستیم که زنک گفت: «شیر دلان سرزمینت در آینده شگفتی‌ها آفریده. نه یک طرق طروق ساده بلکه چنان بوم بومی به راه می‌اندازند که اجنبی جلوی پایشان زانو می‌زند.» دیگر نتوانستیم درک کنیم که از چه کسی تعریف و چه‌ کسی را تحقیر می‌کند، فلذا آن‌جا را ترک کردیم.

ثبت ديدگاه




عنوان