کاریکلماتور
تابِ مغز
۱۰:۰۲ ق٫ظ ۱۱-۰۳-۱۴۰۴
– بار زندگی بر شانهاش سنگینی میکرد؛ چند جلسه فیزیوتراپی رفت.
– شکست عشقی خورده بود، دلش را گچ گرفت.
– به خاک سیاه نشست، لباسهایش را به لباسشویی انداخت.
– دیگ صبرش سرریز شد، یادش رفته بود زیرش را خاموش کند.
– مغزش تاب داشت، تابش را با سرسره عوض کردند.
– یخهای قطبی از خجالت آب شدند.
– دود از سرش بلند شد، آتشنشان خبر کردند.
– آنقدر خاک صحنه خورد که بیماری تنفسی گرفت.
– زبانش تیز بود، قلب همه را نخکش میکرد.
– دلش ریش ریش شده بود، دور دلش را پسدوزی کرد.
– از شکستههای دلش کاشیکاری ساخت، نامش در آثار باستانی حک شد.
– طوطی صفت بود، برایش تخمه گرفتند.
ثبت ديدگاه