کاریکلماتور
تابِ مغز

– بار زندگی بر شانه‌اش سنگینی می‌کرد؛ چند جلسه فیزیوتراپی رفت.

– شکست عشقی خورده بود، دلش را گچ گرفت.

– به خاک سیاه نشست، لباس‌هایش را به لباسشویی انداخت.

– دیگ صبرش سرریز شد، یادش رفته بود زیرش را خاموش کند.

– مغزش تاب داشت، تابش را با سرسره عوض کردند.

– یخ‌های قطبی از خجالت آب شدند.

– دود از سرش بلند شد، آتش‌نشان خبر کردند.

– آن‌قدر خاک صحنه خورد که بیماری تنفسی گرفت.

– زبانش تیز بود، قلب همه را نخ‌کش می‌کرد.

– دلش ریش ریش شده بود، دور دلش را پس‌دوزی کرد.

– از شکسته‌های دلش کاشی‌کاری ساخت، نامش در آثار باستانی حک شد.

– طوطی صفت بود، برایش تخمه گرفتند.

ثبت ديدگاه




عنوان