حکایت اسرائیل
خارستان سعدی

حکایت اول
وقتی به فقدان مغز موشک بر ایران زدم، آمریکا دل آزرده و با چشمان نم‌ناک به سمتم آمد، به سمت او به قصد در آغوش کشیدن‌ قدم برداشتم که دست بر گوشم برد و آن را پیچاند. هر چه نَعره زده و جامه دَریدم که غلط کردم اعتنایی نکرد. همی گفت: «مگر مُوشی فراموش کردی که شیری می‌کنی؟ ذلیل مرده».

حکایت دوم
لقمان را گفتند: رعایت قانون از که آموختی؟
گفت: از موشک هایپرسونیک. هر چه او در آسمان با سرعت راند و از بین پرتابه‌های گنبد آهنین لایی کشید، من در زمین با احتیاط راندم.

حکایت سوم
پیرمردی ضعیف از پس پناهگاه همی‌آمد و گفت: «چه خُسبی که نه جای خفتن است؟» گفتم: «چون رَوَم هم موشک‌های ایران اَمانم ندهند» گفت: «پس جمع‌تر بشین که منم جا بشم»

حکایت چهارم
نتانیاهو را از سنگینی اخبار جنگ بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقتِ ضبط آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد. گفت: ای دوستان! نگران نباشید که پوشک دارم.

ثبت ديدگاه




عنوان