تجربه مادری با پنج بار هاپ هاپ
خاطرات لو رفته‌ی یک آدم معروف

پنج‌شنبه

امروز پروژه‌ای به من واگذار شد، گفتند وقتش رسیده که تابوی مقدس بودن مادران شکسته شود. صبح خود را با تماسی از جانب آسایشگاه سالمندانی که مادرم در آنجا زندگی می‌کند، شروع کردم. اههههه. اَد همین لحظه‌ای که من پروژه‌ی جدیدم را استارت زده‌ام باید زنگ بزنند؟ اصلاً ما بچه‌ها چقدر باید در این زندگی خود را فدای مادرانمان بکنیم؟ این همه درس بخوان و بریز و بپاش، که آخرش بیاید و بگوید یا هزینه آسایشگاه سالمندان را بده یا خانه‌ات را در اختیارم بگذار؟ جدیداً که اهل سفسطه هم شده است. مگر خانه‌ی من و او دارد؟ مهم این است که من الان دارم در این خانه زندگی می‌کنم و این سفسطه‌ها که می‌گوید خانه مال من است هم معنی ندارد!

اما خدایی همین ابتدای کار، کاری کردم پولی که بابت این پروژه می‌گیرم حلالِ حلال باشد و دقیقا تقدس‌زدایی را از خانه خودم شروع کردم.

یک‌شنبه

آخر هفته است و روز تعطیل. می‌خواستم پسرم این یک روز تعطیل را استراحت کند اما تمرین‌هایش اجازه نمی‌دهد. پدرسوخته جدیداً یاد گرفته پنج بار پشت سر هم هاپ هاپ می‌کند. بخاطر باسواد شدنش قند در دل من آب می‌شود. مادر به قربانش آه! کاش یک نفر بود تا این حس شیرین مادری را با او به اشتراک بگذارم. خب برنامه‌‌ی فردا جور شد. عنوانش را برای مدیر تولید پیامک می‌کنم. تجربه مادری با پنج بار هاپ هاپ.

دوشنبه

امروز به همراهی جمعی از همکاران، کنفرانسی با موضوع مسئله تقدس مادری برگزار کردیم. مهمانمان هم مادری بود که قربانی همین مسئله است. هه!!! بعضی‌ها فکر کرده‌اند ما با مادران مشکل داریم. خیط… خیط… (یا خیت) ضایع شدید؟!؟!؟

این مادر دارای چند فرزند بود که هی او را مورد تقدس قرار می‌دادند. آخر فرزند هم اینقدر بی‌چشم و رو؟! این مادر از عدم استقلال خود از فرزندانش گلایه داشت. اینکه فرزندانش او را به زور و اجبار به خانه خودشان برده‌اند و هی او را تقدیس می‌کنند. بعلاوه اینکه او به خاطر فرزندانش به یک بیماری نیز دچار گشته است. این‌گونه که آنها هی بر سر و صورت و دست و پای مادرشان ماچ نواخته و به بوس‌های مکرر حساسیت پیدا کرده. در آخر نیز یک طوفان توییتری با تیتر #نه_به_تقدس_مادر و #نه_گفتن _به_مادران با هزینه‌ای بالغ بر چندین میلیون دلار به حساب ملکه عزیز، در توییتر به راه انداختیم.

چهارشنبه

امروز یکی از همکارانم در آنتن شبکه خیلی ناراحت بود و مدام از زمانه گلایه می‌کرد و هی آه می‌کشید. به او گفتم چه مرگت شده؟ گفت تنها هستم. گفتم: اگر بیمار بودی یک مار به تو می‌دادم که دیگر بی‌مار نباشی. متاسفانه حتی یک ذره هم نخندید و برعکس اجزای صورتش را به شکل ناخوشایندی کج کرد.

گفت: سگ و گربه‌هایم دوستم‌ ندارند و چنگم می‌زنند، کاش گرگ می‌شدم ولی مادر این‌ها نمی‌شدم!

ثبت ديدگاه