قصه جوان و غول چراغ جادو
سرزمین فرصت‌ها

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری در ولایت قدیم‌الاقدما جوانی زندگی می‌کرد که به‌شدت دنبال جاه و مقام بود.
جوان که روزها در فکرو خیال به سر می‌برد و شب‌ها با همان خیالات به خواب می‌رفت هوس یک شبه ره صد ساله رفتن به سرش زد و بار و بنه را زد زیر بغل و راهی سفر شد. او که تا قبل از این خیالات، اطراف و اکناف ولایت قدیم‌الاقدما را هم ندیده بود تصمیم گرفت به ولایت دور سفر کند.
جوان قصه‌ی ما خیلی اهل گشت و گذار در فضای مجازی و اینستاگرام بود و از همین رو عاشق و دلباخته‌ی ولایت دور شده بود.
جوان که فکر می‌کرد اگر در ولایت خودش بماند و استعدادهایش حیف و میل می‌شود بار سفر را بست و پل‌های پشت سرش را هم خراب کرد و رفت.
جوان که اجباری هم نرفته بود و گذرنامه نداشت از راه دریا و بیابان راهی سفر شد. یک شبانه روز راه رفت و خسته و تشنه و گرسنه به نزدیکی ولایت دور رسید. همین‌طور که از خستگی پاهایش را روی زمین می‌کشید و می‌خزید و پیش می‌رفت، پایش به یک چراغ جادو خورد.
چراغ را برداشت و شروع کرد به هااا کردن و تمیز کردن که یک دفعه غول بزرگ و بی‌شاخ و دمی از آن بیرون زد.
غول گفت تو ارباب منی پس سه آرزو کن تا برآورده کنم و بروم.
جوان که داشت از ذوق جان به جان آفرین تسلیم می‌کرد، آرزو کرد او را به سرزمینی ببرد که پزشکان ماهری داشته باشند و دانشمندانش جزو نخبگان برتر جهانی باشند.
غول گفت: ارباب این خواسته‌ات را دارم وارد سیستم می‌کنم خواسته‌ی بعدی‌ات را هم بگو تا ویندوز بالا بیاید.
جوان گفت: می‌خواهم آن سرزمین قدرت نظامی و دفاعی بالایی داشته باشد که هیچ احد و ناسی نتواند آرامشم را به‌هم بزند و از جنگ مرا نترساند.
غول گفت: ویندوز بالا آمده؛ درخواست آخر را هم بگو تا پوستم خشک نشده، کرم ضدآفتابم را نزده بودم که مرا از چراغ جادو درآوردی.
جوان گفت: اگر قدرت داری من را به سرزمینی بفرست که علاوه بر داشتن اصل و ریشه و قدمتی طولانی، سرزمینی باشد که به ما جوان‌ها بها بدهند و فرصت پیشرفت و اختراع و اکتشاف را دریغ نکنند.
غول گفت: چشمانت را ببند و تا سه شماره بشمار. می‌خواهم تو را به جایی بفرستم که پیشرفت‌هایش دهان همه را باز گذاشته و سر رقیبان را به سقف چسبانده.
جوان چشم‌هایش را بست و وقتی باز کرد دید در خانه‌ی خودش ایستاده. غول گفت: به جای اینکه این همه راه بروی، برو‌ با کمک هوش مصنوعی شغلی برای خودت دست و پا کن و در سرزمین خودت پیشرفت کن.
جوان که پل‌ها را پشت سرش خراب کرده بود دیگر نتوانست از ولایت قدیم‌الاقدما خارج شود پس درسش را ادامه داد و یکی از نخبگان انرژی هسته‌ای در ولایتش شد
نتیجه اینکه خراب کردن پل، همیشه هم کار بدی نیست.

ثبت ديدگاه