اندر احوالات پسرک و کتاب
شیرجه قورباغهای در استخر شادی
۲:۴۳ ب٫ظ ۲۵-۰۸-۱۴۰۲
درویشی به در خانهای رسید. پارهنانی بخواست. پسرکی در خانه بود. گفتش: «نان نیست، لیک کنون مرا میل پفک است. با من به بقالی آی تا تیتاپی نیز بهر تو ابتیاع کنم.» درویش با پسرک روان شد. به بقالی نارسیده مردی را بر بساطی یافتند که هنگامه گرفته بود و دعوی آن میکرد که وی را در بساط کتابهایی است که کاتب فاضل هریک اسرعالطریقِ بهسامانیِ حال، شیرینترین مقال را در آن آموخته، آنسان که هیچ پیرِ طریقی همانندش را به جنبندهای نگفته. پسرک را این سخن خوش آمد. پس نزدیک رفت و جلد کتابها را به تماشا ایستاد. لحظاتی بگذشت و درویش که از گرسنگی دکمه جلیقه به دندان میسایید پسرک را آواز داد: «چو از این بیشتر مرا معطل داری، تا سه تیتاپ از تو نستانم، رهایت نخواهم ساخت و اگر ندهی، با تهمانده زور خود موهایت را گاز خواهم گرفت!» لیک در پسرک کارگر نیامد. پس درویش پیش رفت و در وی نگریست. بدید که پسر در جلد کتابها نگرد و چنان فرتوفرت انگشت حیرت به دندان گزد که جمله انگشتان وی از سرخی و تورم بر صورت سوسیس درآمدهاند. چو درویش را یاد سوسیس از خاطر بگذشت، گرسنگیاش افزون گشت و یکی ضربت آبدار بر پس گردن پسرک بنواخت. پسرک برافروخت و بر درویش بانگ بزد که «هوی!». درویش درحال عذر بخواست و میل پفک و وعده تیتاپ را یاد پسرک آورد. پسرک دو کتاب را که روی جلد یکی «شنا در استخر پول و پفک در سهونیم روز» و روی دیگری «قورباغه شادی را ببلع» نوشته بود به درویش نشان داد و گفت: «شرمنده عموجان! خواهم که پولم را بههمراه نعلین به آن آقاهه دهم و این ۲ کتاب بستانم. کنون برو و چهار روز دیگر بازآی تا از پولهای استخرم تو را بینیاز سازم.» درویش بهجهت کظم غیظ دکمه جلیقه فرو بداد و رفت.
ایامی بگذشت و درویش را مسیر بر خانه پسرک افتاد. خواست به تلافی آن خلف وعده که پسرک کرده بود، تُفی بر در خانه اندازد که در باز شد و پسرک به بیرون شوت بگشت. از داخل خانه نیز صدایی به فریاد بلند شد که «جونَممرگشده! یک هفته است که گاهِ غروب آفتاب به نانوایی نروی و در آینه زُل زنی و به کائنات استخر پول و پفک سفارش دهی! برو و برای شام نان بخر ببینم ذلیلمُرده!» درویش پسرک را بگفت: «پولهای استخرت مال خودت باشد، لیک فیالمجلس دوتا کنجدی برشته نیز بهر من بخر تا آنچه بر بساط کتابها دیده بودم را نگذاشتهام کف دست ننه و بابایت.»
ثبت ديدگاه