مراسلات نیویورک تهران (۳)
«شیرین» | سورپرایز رجال مملکت
۱۰:۰۱ ق٫ظ ۱۶-۰۲-۱۴۰۴
هو المحبوب
نور چشمم سلام!
مدتی که دیر خطتان به دستمان رسید انگاری در دلمان، جوش شیرین ریخته بودند. رویمان زرد شده بود. سرخاب میمالیدیم که زبانم لال! اهل منزل از اوضاع دل ما بویی نبرند.
همان گزند آتش قریب وجودتان بوده که در دلمان رختشورخانه برپا کرده بودند. باید بگوییم آقاجان یک گوسفند نذرسلامتییتان قربانی کند.
لیل ماضیه قصد کردیم برایتان کاغذ کتابت کنیم و جویای احوالتان شویم. دست به قلم بردیم. فیالمجلس برق رفت. مکرراً پروگرام همین است. این برق هم چیز غریبی است. به الکُل بیاطلاعیم به کجا آمد و شد میکند؟ با که دم خور است؟ با چه طی طریق میکند؟
معهود بود پروگرامی در باب مواعد قطعی برق منطبع گردد اما چیزی منتشر نشد. چه بسا رجال مملکت میخواهند ما را سورپرایز کنند. کرهاً کتابت را به وقت دیگری موکول کردیم. خوراک از گلویمان پایین نمیرود. به اصرار بلقیسباجی چند لقمه تناول کردیم.
سرشب خوابمان برد. خروسخوان که سر از بالشت برداشتیم خبر آوردند تومنی صنار روی ثمن اتول کشیدند. حکماً سحرخیزتر از ما بودند که کامرواتر شدند!
طفلکی محمد علی پسر میرزا ابوالقاسم! جهت ابتیاع اتول پولی ذخیره کرده بود. فی الحال دیگر اندوختهاش کفاف ابتیاع بوق را هم نمیدهد. دلمان برایش کباب شد!
البته ذهنتان مغشوش نشود. دل در گرو مهری صبیّهی همدمخانم دارد. اینها را که به عرض رساندیم مهری در خفا برایمان گفته بود.
هر روز وعده داریم نزدیک ظهر برای آقاجان ناشتایی ببریم.
امروز در راه حجره آقاجان بودیم، شنفتیم که حکیمباشی یکی از اولاد ذکورش را بر طبابت گمارده حال اینکه وی در طب کاردان نیست.
پسر مذکور جوارح بینوایی را شکافته و پیش از دوختن مقراض را در شکم نگونبخت به امانت گذاشته است. بینوا اکنون هم خانهی پدربزرگ مرحومتان است. خطا نروم پسرک میخواسته امانتداری بیمار را بسنجد. یقینمان شد هر کس را فن ندانسته بر امری بگمارند قائلهای چنین برپا خواهد شد.
از حجره آقاجان که به منزل مراجعت کردیم. بلقیسباجی گفت: «شیرینخاتون مشتلق بده. مکتوبه آقا زینالعابدین رسیده.» از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نماند گل از گلمان شکفت. یک قواره پارچه کشمیر اعلاء به بلیقسباجی خلعت دادیم.
قربانت گردم!
نامهیتان را بوییدیم و بر دیده گذاشتیم.
سخن به درازا کشید.
فیالحال اینکه زود به زود برایمان کاغذ بنویسید.
زیاده عرضی نیست الا همان حکایت کهنهی نمک و نمکدان.
قربانت
شیرین
ثبت ديدگاه