حکایت دلار
صراف و جوان

روزی از روزگارِ وفاق، جوانی دلشکسته بر درِ دکّان صرّافی ایستاده بود و نگاهی حسرت‌بار به نرخِ دلار می‌انداخت.
جوان زیرلب با خود میخواند
۱ « دلارا دلبرا از کوچه ما هم عبوری کن/ بیا ای نازنین از بلبشوی شهر دوری کن
نکن پرواز بیش ازاین/ نرو قربان نرو سلطان بیا قدری صبوری کن»
صرّاف نزدیک شد و پرسید: «ای پسر، چرا همچون ظریفی که برجام‌هایش را جان کری برده، حیران و اندوهگینی؟»
جوان آهی کشید و گفت: «دیروز پول‌هایم به بهای یک جفت کفش بود و امروز همان اوراق ناچیز، به بهایِ یک لنگ کفش رسیده! گویا دلار شادتر از مداحی‌های سجادمحمدی و چابک‌تر از آهنگ‌های اِمینِم می‌دود و ما خستگان همچون نوحه‌های میثم مطیعی و آهنگ‌های سنتی اصیل ایرانی، پیاده در پیِ او.
صرّاف خنده‌ای کرد و گفت: «مگر نشنیده‌ای که دوش به مجلسِ سِیاسان رفتند و پرسیدند: دلار تا کجا خواهد رفت؟ پاسخ دادند: قیمت دلار ربطی به وزارت اقتصاد ندارد.»
جوان بیچاره سر به آسمان برد و گفت: «پس که مسئول است؟»
صرّاف آهسته در گوشش خواند:
گر قناعت کنی، زرِ تو به از کان شود/ ور بنالی ز دلار، ناله‌ات دامان شود
از آنجا که صدای صراف از جای گرم بلند شده بود جوان را گُر گرفت. ز بعد گفتگوی صمیمانه جوان و صراف کسی ماشین‌حساب صراف را ندید.

۲ چگونه شرمی نمی‌کنی از این هجوم ستم به خلق؟
برآر آوای عار خود جناب آقای همتی
بگو که با کار بی‌حدی دلارتان شد کنون صدی
بگو ز نرخ دلار خود جناب آقای همتی
نکن توجه به داد ما، نکن نظر به گلایه‌ها
ببند جانانه بار خود جناب آقای همتی

۱: شعر از آقای محمود حسنی مقدس
۲: شعر از آقای احمد رفیعی ورزنجانی

ثبت ديدگاه