حکایت ناتمام حاکم و جماعت گریان
طنز روز | دقایقی چند در دارالحکومه
۴:۲۸ ب٫ظ ۱۴-۱۰-۱۴۰۰
آورده اند که در بلاد عجم حاکمی بود که جمله خلق از او ناراضی و کردار و گفتار و پندارش بر اعصاب مردمان یورتمه همی رفت. هر چه از نزدیکیون بود بر مشاغل ناندار و آبدار گمارد و دیگر خلایق را به صف نان و آب گسیل همی داشت و بر هر نقد و ناقد چنگ و دندان بنمود.
بیت:
خلایق را به صف کردم هماهنگ / کلاغان را قناری کرده با رنگ
نباشد هیچ باکم از رعایا / که یاران گرد من باشند خرچنگ!
باری اندک اندک معاش رعیت آنچنان ضیق آمد که صباح، جماعتی نالان و گریان بر درب دارالحکومه گرد آمدند و بنای عریضه و شکایت بنهادند.
حاکم بر بالکن آمد و فرمود: چه شده است شما را؟
گفتند: از فقر و بیکاری و بیماری و بیعاری و بیچارگی و پنچری زاپاس و داوری دربی و آب خوردن به فغانیم. اما هر چه را بتوان بر خویش هموار نمود این بیعدالتی در ملک و مملکت را نتوان.
حاکم گفت: باری فقر و بیکاری و بیماری و بیعاری و بیچارگی و پنچری زاپاس و داوری دربی و آب خوردن که همه از تحریم است. اما بیعدالتی را الساعه چاره کنم.
و امر فرمود جماعت را ببرند و صد چوب بر پشت و رو بنوازند.
چون میرغضب از نواختن فارغ شد، جماعت پرسیدند این چه قسم عدالت بود؟
حاکم گفت: خدای عزوجل داند که صد چوب را بی هیچ تبعیضی بر همهتان فرض نمودم و احدی را بر دیگری نبخشیدم. مگر جمعی از ابن خاله و بنت عمه و اعضای ستاد و ما یَتَعَلَّقُ به، که امر نمودیم ایشان را به هیئت مدیره پتروشیمی و فولاد برند و در آنجا نجومی بنوازند!
تا در این صحبت بود، مردمان ریختند [آرای به صندوق] و حاکمی دیگر بر تخت نشاندند.
چون حاکم جدید به دارالحکومه آمد، بر تخت نشست و زونکن اول بگشود، جماعتی نالان و گریان بر درب دارالحکومه گرد آمدند و بنای شکایت بنهادند.
حاکم بین جماعت آمد و فرمود: چه شده است شما را؟
گفتند: از فقر و بیکاری و بیماری و بیعاری و بیچارگی و پنچری زاپاس و داوری دربی و آب خوردن به فغانیم. پس چه شد آن همه وعده؟
گفت: مهلت دهید دقیقهای بر تخت جلوس کنیم بعد.
گفتند: دِکی! همین دقیقههاست که ساعتی شود و روزی و ماهی و سالی.
گفت: ربطش چه بود؟
گفتند: فکر کن میفهمی.
گفت: ما را وقت این سخنان نیست و فیالحال تجمع بیجا مانع کسب است.
گفتند: فکر کردی ما ببو گلابی هستیم؟
گفت: والله و بالله که نه. اینها باید مورد بررسی کارشناسی قرار گیرد.
گفتند: حاشیه نرو. اجمالا گزارش بفرما در این مدت چه گُلی به سر مردم زدی؟
حاکم لختی اندیشید و آنگاه گفت:
مهلتی بایست تا خون شیر شد / شیر را هم زد، به دست آورد پنیر
در کنارش نان داغی هست که / از تنور آید برون، نی از خمیر
گفتند: ربطش چی بود؟
گفت: فکر کن میفهمی.
باری تا در این سخن بودند اعضا را پیغامی کوتاه آمد که: «شما ۸۰ درصد از بسته خود را مصرف نمودهاید.» پس جمله وایفای خموشیدند و حکایت به پایان رسید.
ثبت ديدگاه