علی بابا و چهل دزد

راه راه: نیمه‎ های شب بود. علی بابا به سمت کافی ‎نت می ‎رفت تا برای وام یک میلیون تومانی دولت نوبت ثبت ‎نام بگیرد که ناگهان چهل سوار دزد را دید.

آنها به سراغ انبار گنج خود که داخل غار بزرگی بود آمده بودند. ماشین ‎های آخرین مدل‎شان را در پارکینگ طبقاتی کنار غار پارک کردند و جلوی غار جمع شدن. در غار با کلماتی جادویی مهر و موم شده بود.

رئیس دزدان کلمه رمز را گفت و در غار باز شد. علی بابا که کنجکاو شده بود، کمی کلش ‎آف ‎کلنز بازی کرد تا دزدان خارج شوند. وقتی خارج شدند و رمز را گفتند علی بابا بادقت گوش داد تا اسم رمز را یاد بگیرد. هر‎چه تلاش کرد فقط کلمه‎ ی حقوق اولش را شنید. علی بابا با شنیدن این کلمه یاد حقوق کم کارگری ‎اش افتاد و وامی که دولت قرار بود به یارانه بگیران بدهد.

وقت داشت می‎گذشت و تا چند ساعت دیگر مهلت نام نویسی برای وام تمام می‎شد. دل را به دریا زد و به جای کافی‎ نت به سمت غار رفت. جلوی در غار ایستاد و حدسی گفت: حقوق کارگران.

ناگهان  صدایی از طرف غار بلند شد: با سلام به سامانه جامع دزدان خوش آمدید.  لطفا رمز عبور را اعلام نمایید.

علی بابا همان کلمه را تکرار کرد اما غار ارور ۴۰۴ نات فاوند داد. علی بابا هم هر کلمه‎ ای که با حقوق به ذهنش می ‎رسید را گفت.

تا اینکه به کلمه حقوق بشر رسید و در غار باز شد. وقتی وارد غار شد ناگهان صدای زنگ موبایلی از پشتش بلند شد. برادر علی بابا بود که مخفیانه همراهش وارد غار شده بود. علی بابا با تعجب از او پرسید: اینجا چیکار می‎کنی؟ ببینم تعقیبم می‎کردی؟

برادر علی بابا گفت: شلوغش نکن برادر من. رفته بودم سوپرمارکت خرید کنم داشتم برمی‎گشتم تو رو دیدم. اومدم ببینم چیکار می‎کنی. تنهایی می‎خوای به گنج برسی تک خور؟ بذار یه پولی هم دست ما رو بگیره.

علی بابا گفت: ولی تو که تو داستان اصلی با یه زن پولدار ازدواج می‎کنی باید الان وضعت خوب باشه! به این پولا نیازی نداری…

برادرش گفت: آره. اولش تو طبقه بالای جامعه بودیم. اما مسئولین اثاث‎کشی کردن و چند طبقه رفتن بالاتر. الان ما تو طبقه همکف جامعه‎ایم.

علی بابا و  برادرش وقتی محموله ‎های داخل غار را دیدند از تعجب فک‎ شان به کف غار خورد.

غار پر بود از محموله‎ های ماسک و ژل ضد عفونی‎ کننده و لوازم بهداشتی. اسنادی هم بود که آنها پیدا کردند. بعضی از محموله ‎ها از چند کشور مختلف دزدیده شده بودند. بعد از مدتی که علی بابا و برادرش غار را جستجو کردند به این نتیجه رسیدند تا فعلا مقداری از ماسک ‎ها و ژل ‎های ضد عفونی ‎کننده را با خودشان ببرند. اما هنگام خروج، علی بابا  صدای ماشین ‎های دزدان را شنید. به سرعت فک‎شان را که به کف غار چسبیده بود جا زدند و پنهان شدند تا دزدان به حضور آنها شک نکنند.

وقتی دزدان وارد غار شدند رئیس‎شان گفت: کی وارد غار شده و الان خودشو پنهان کرده؟

برادر علی بابا گفت: مه ‌لقا خانم. ای خدا بیامرزتت مه ‌لقا خانم…

با گفتن این جمله، هر دو مجبور شدند از مخفیگاه خود بیرون بروند. رئیس دزدان نقاب از صورت برداشت. مردی زرد مو با هیکلی درشت و بد فرم و صورتی ترسناک.

علی بابا در این فکر بود که دزدان چطور می‎ دانستند کسی وارد غار شده  و قایم شده است؟! که ناگهان چشمش به برچسبی زرد رنگ در گوشه غار افتاد که روی آن نوشته شده بود: «وارنینگ؛ این مکان مجهز به دوربین مدار بسته می‎باشد.»

رئیس دزدان گفت: شما دو راه بیشتر ندارید. الان دو تا از دزدای گروه رفتن واسه کرونا خودشونو قرنطینه کردن. یا به گروه ما ملحق میشید با بیمه و مزایای شغلی خوب یا تیکه تیکه میشید و میندازیم‌تون جلو سگا.

برادر علی بابا گفت: رئیس جان راجع به کار بیشتر توضیح بده که بهتر بتونیم انتخاب کنیم.

رئیس گفت: ده ساعت کار هر روز از ساعت شیش عصر. محیط سالم کاری. حقوقشم بر اساس قانون کاره.  راتون گرین کارت اقامت در همه کشورهای دنیا هم صادر میشه. مرخصی ازدواج و تولد بچه تون هم سر جاشه…

در همین حین که برادر علی بابا با رئیس دزدان صحبت می‎کرد، توجه علی بابا به پلاستیک خریدی که در دست برادرش بود جلب شد.

دستش را داخل پلاستیک خرید کرد و ظرف پنیری درآورد و درش را باز کرد. ناگهان گاوی خوش اندام   فیتنس کار از داخل پنیر بیرون آمد.

گاو رو به علی بابا گفت: در خدمتم سرورم. سه آرزو کنید تا برآورده کنم…

علی بابا گفت: همه این ماسک‌ها و لوازم  هداشتی‌ها رو به صاحباشون برگردون.

با یک اشاره گاو همه محموله‌های غار غیب شدند.

علی بابا به گاو گفت: ما  رو از اینجا ببر بیرون.
گاو دست‎ شان را گرفت و تا دم در همراهی‎ شان کرد. علی بابا گفت: خسته نشی یه وقت؟! خودمونم که می‎تونستیم اینجوری بیایم.

گاو گفت: بیشتر از این برام قفله. باید پنیر لاکتیکی می‎ گرفتین. در ضمن چون تیکه انداختی آرزوی سومت سوخت. گاو این را گفت و غیب شد.

علی بابا و برادرش مجبور شدند پیاده پا به فرار بگذارند.  در حین تعقیب‎ و ‎گریز پای برادر علی بابا به سنگی گیر کرد و با مغز زمین را گاز گرفت. علی بابا با او فاصله داشت. دزدان لحظه به لحظه نزدیک می‎شدند و فرصتی برای علی بابا نمی‎گذاشتند. اما علی بابا تصمیم خود را گرفت و به طرف برادرش رفت.

ولی برادرش گفت: علی بابا برگرد. اینجوری هر دومون رو میگیرن اونوقت هم زنامون بی‌شوهر میشن هم دیگه کسی از راز این غار باخبر نمیشه.

علی بابا هم گریخت. وقتی به خانه رسید ماجرا را برای زنش تعریف کرد. زنش گفت: اینا رو ول کن وام چی شد؟

علی بابا بر سرش زد و گفت: وای درگیر این غار و دزدا شدم پاک یادم رفت.

آن شب علی بابا مجبور شد بیرون بخوابد. اما فردای آن شب وقتی علی بابا به خانه برگشت تنها نبود و با خودش مهمان آورده بود. وقتی زنش در مورد مهمان پرسید علی بابا گفت: دیشب که بیرون بودم اومد پیشم. مثل اینکه تاجره و با سقوط قیمت نفت میخواد بشکه‌های نفتش رو بده به هر کس که ببینه چون پول نگهداریش تو انبار بیشتر میشده ظاهرا. می‌گفت اولین نفری که دیدم تویی و می‌خوام به تو هدیه کنم. ما هم نگه می‌داریم و بعدا می‌فروشیم. داریم کم کم به امید خدا پول‌دار می‌شیم خانم.

زن علی بابا بعد از کمی سکوت گفت: ولی یه کم مشکوکه. چطور بهش اعتماد کردی آخه؟!

اما علی بابا با خیال راحت و بدون هیچ نگرانی با تاجر به معاشرت پرداخت. زن علی بابا وقتی به پذیرایی آمد و علی بابا و تاجر را در حال خوش و بش دید گفت: چی شده اینقدر با هم گرم گرفتین؟

علی بابا گفت: آخه چای شهرزاده.

زن علی بابا پریشان شد و گفت: چشمم روشن شهرزاد کدوم گیس بریده‌ئیه؟

علی بابا که دست‎پاچه شده بود گفت: هیشکی خانم شلوغش نکن.

زن گفت: شلوغ نکنم؟! که هر کار خواستی بکنی؟! اصلا پاشو برو پیش همون شهرزاد خانمت چایی بخور.

این را گفت و سینی چای را از پنجره به بیرون پرت کرد. اما علاوه بر صدای شکسته شدن لیوان و قندان، صدای داد مردی از بیرون بلند شد.

علی بابا رو به خانمش گفت: چشمم روشن…

زن گفت: بی خود شور برت نداره صدا از تو یکی از همین بشکه نفتا اومد.

بعد هر دو جا خوردند و مثل اینکه چیزی متوجه شده باشند به تاجر نگاه کردند. تاجر ناگهان دستش را به پشتش برد. علی بابا به سرعت الکل ضدعفونی ‎کننده‎ی روی میز را برداشت و چند بار توی چشمان تاجر زد. چشمان تاجر تار می‎دید. علی بابا هم از فرصت استفاده کرد و تا دهن تاجر باز شد که داد بزند، شیشه الکل صنعتی را داخل حلقش فرو کرد.

تاجر گفت: چه بهتر اینا کرونا رو از بین میبره اصلا مایع شوینده بهم تزریق کنید.

علی بابا رو به زنش گفت: خانم اون وایتکس و سرنگ رو بیار.

اما هرچی تاجر گفت شوخی کردم فایده نداشت.

سپس گریم تاجر را پاک کردند و فهمیدند این آدم همان رئیس دزدان است.

علی بابا گفت: خداوکیلی صد تومن بهت می دم بگو کجا انقدر خوب گریمت کردن؟

اما رئیس دزدان که کور شده بود دیگر حرف هم نمی‎توانست بزند و بعد از لحظاتی دار فانی را وداع گفت.

علی بابا و خانمش که از نقشه‎ی دزدان با خبر شده بودند، داخل همه‎ی بشکه‌ها را پر از قیر کردند. بعد از این کار بشکه‌ها را شمردند. ۳۷ تا بود. دو نفر از دزدان هم که به خاطر کرونا خودشان را قرنطینه کرده بودند.

رئیس‎شان هم که مرده بود. فردای آن روز علی بابا بشکه‎ها را به سمساری فروخت و توانست مبلغ کمی به جیب بزند و همراه همسرش به زندگی‎شان ادامه بدهند.

ثبت ديدگاه