داستان جزیره گنج(ورژن وطنی)- قسمت یازدهم
قصه های جزیره| سینما در سی‌نما

راه راه:

روزهای زیادی را در دادگاه سپری می‌کردم و کارم کمی رونق گرفته بود. کم کم متهمین دیگر برای اینکه کارشان را راه بیندازم، مراجعه می‌کردند. پول کمی می‌دادند ولی از هیچی که بهتر بود. اخیرا یکی از مشتری‌هایم که گه‌گداری اختلاس ناچیزی می‌کرد، از من خواست برایش یک جای مهر عمیق و یک دست ریش بچه مثبتی دست و پا کنم. خیلی کار سختی نبود ولی پولش خوب بود. چون کمی دستم بازتر شده بود و انعام گرفته بودم، امشب را به خودم استراحت دادم و به سینما رفتم. هنوز بوی سرکه نمکی چیپسم فضا را پر نکرده بود که دیدم ای دل غافل…الان روح پدرم می‌آید و شبکه را عوض می‌کند.

از آنجایی که ما از آن خانواده هایش نبودیم و چیزهای بی‌تربیتی نگاه نمی‌کردیم، خیلی زود صحنه را ترک کردم و از سالن بیرون آمدم. به خروجی سینما نرسیده بودم که شیطان گولم زد و به سالن برگشتم. ولی باز دیدم نه ما از آن خانواده‌هاش نیستیم. به حراست سینما مراجعه کردم و گفتم: این چه کوفتیه پخش میکنید؟ اینجا خونواده زندگی می‌کنه!
-اگه راست می‌گی خونواده‌ت کو؟
– من که فعلا قصد ادامه تحصیل دارم. بقیه که خونواده دارن.
-منم دارم…اونم دو تا
-می‌فهمی من چی می‌گم؟ می‌گم این فیلمه کلا ناجوره…مثبت هیژده
-مگه چند سالته عمو؟
مقاومت نسبتا خوبی در مقابل فهمیدن حرف‌هایم نشان داد، لذا از سالن خارج شدم و به طرف غارم حرکت کردم. فردا صبحش درحالیکه روزنامه دستم بود، داشتم دعوای زن و شوهری مردم را تماشا می‌کردم. بنظرم حق با زن جماعت است کلا. وقتی آقا وسط دعوا رو به من کرد و گفت: “آقا خدایی من راست نمی‌گم؟” برای اولین بار روزنامه‌ای که در دستم بود را خواندم. خبری توجهم را جلب کرد. ظاهرا فیلمی که دیشب در سینما دیده بودم، چند جایزه بین الجزیره‌ای گرفته بود و به‌به و چه‌چه داوران را برانگیخته بود. ولی اصلا از اینکه وسط فیلم پاشدم ناراحت نیستم چون بهرحال ما از آن خانواده‌هاش نیستیم و نخواهیم بود. فقط کمی بابت چیپسم که روی میز دفتر حراست جا ماند ناراحتم. این دفعه که مجبوری روزنامه خواندم متوجه شدم همچین چیز بدی هم نیست، شاید از این ببعد بجای دست گرفتن، بخوانمش!

 

 

 

 

 

 

 

 

ثبت ديدگاه