تقویم تاریخ 13 مرداد
مشروطه مشروط
۱۱:۳۰ ب٫ظ ۱۳-۰۵-۱۴۰۳
سالها پیش در چنین روزی، یعنی در ۱۳ مرداد ۱۲۸۵ خورشیدی درحالیکه مردم شرشر عرق میریختند و داخل آستین خود را فوت میکردند تا خنک شوند و جگرشان حال بیاید، فرمان مشروطیت امضا شد.
قضیه اینجوری آغاز شد. بعد از استقرار حکومت قاجار، ایران با سرعت زیادی و بدون هیچ دستاندازی «ویژژژژژ»گویان رو به افول و نابودی پیش میرفت. وضعیت به حدی بلبشو و قاراشمیش بود که نگو و نپرس (خب نپرس دیگه!) حتی این وضعیت از شاهی به شاهی دیگر بغرنجتر میشد. تاحدی که شعار «هر روز زاقارتتر از دیروز با قاجار» نُقل محافل شده بود. از همین روی کارهای نابخردانه پادشاهان و بچه دماغوهایشان باعث شد که مردم دیگر به آنجایشان برسد. (گردن و در بعضی روایات حلقوم) این اتفاقات درحالی رخ میداد که در برخی کشورها، انقلابهایی صورت میگرفت که باعث کاهش استبداد در اداره امور کشور میشد. یعنی اینور را نگاه میکردی انقلاب، آنور را نگاه میانداختی انقلاب و یک مقدار جنبش، این وسط را میدیدی، فقط سبیل همایونی شاه و امر، امر ملوکانه و از این حرفها.
قضیه به همین منوال پیش میرفت که در دوران ناصرالدین شاه رفتوآمد دانشجوها و مردم عادی به اروپا با وسیله ایابوذهاب مهیا شده رواج یافت. همین مساله باعث میشد که آنها بعد از بازگشت، شروع به تعریف از آنجا میکردند. تعریف و تمجیدهای آنها سبب میشد مردم با دهانهای از تعجب باز مانده با گفتن «اَ…. اَ…. راست میگی؟» واکنش نشان دهند و در ادامه اصلاً متوجه پشه رفته داخل دهانشان نشوند.
در همان اثنی بود که یهو ناصرالدین شاه بدون اطلاع قبلی افتاد و با صدای «تپ» مُرد، البته تیر میرزا رضا کرمانی هم در مرگش بیتاثیر نبود.
قضیه اینجورکی شد که مظفرالدین که دارای کبر سن بود، شاه شد. او که حال و حوصله حکومتداری نداشت، از همان ابتدا با گفتن «هرجور صلاحه» مملکت را روی آتوپایلوت گذاشت و به گشتوگذار فرنگی خود پرداخت. مردم دیگر تحمل نداشتند و بسیار از وضعیت حکومت ناراضی بودند. در همین میان در اسفند ۱۲۸۳ عزاداران حسینی با عکسی از «ژوزف نوز» بلژیکی که سِمت وزیر گمرکات کل ایران را به عهده داشت، مواجه شدند که در مراسم بالماسکه با لباس روحانیت ظاهر شده بود. اقدام این فرد معلومالحال باعث خروش و راهپیمایی مردم شد که البته آن تجمع با سکوت و «هیس… هیس…» گفتن پایان یافت. مظفرالدین شاه هم که در مملکت حضور نداشت، دو هفته بعد در کمال تعجب به کشور برگشت و با گفتن «ای بابا! دو صباح مملکت را گذاشتیم و رفتیم یه دور دور همایونی بزنیمها!» در پاسخ به معترضین قول داد که خیالتان راحت با یک اردنگی به نشیمنگاه نوزِ بیادب او را اخراج میکنیم.
قضیه بدین صورت ادامه یافت که در اردیبهشت ۱۲۸۴ در جلسهای که بین بازرگانان و نوز برگزار شد، نوز با ناراحتی و گفتن «شما کیلی بد هست. اصلاً من گهرم» جلسه را ترک کرد. در پی این امر حاکم تهران، علاءالدوله، برای زهر چشم گرفتن از بازرگانان و نشان دادن اینکه «ما اینیم و برگ چغندر نیستیم» به بهانه افزایش قیمت قند با گفتن «تجار بدِ بد» چندی از آنها را فلک کرد و داخل دهان برخی دیگر فلفل ریخت. همین مساله باعث شد تا بازاریان به نشانه اعتراض مغازههای خود را ببندند و در حرم عبدالعظیم حسنی تحصن کنند. شاه با گفتن «جز جیگر بزنید. ما یک تفریح داشتیم و آن هم رفتن به بازار با منزلات (جمع منزل) همایونی بود که آن هم به فنا رفت. اَه…) ناراحتی خود از این وضعیت را نشان داد. سرانجام یک ماه بعد مظفرالدین شاه با گفتن «باشه بابا! اصلاً جهنم و ضرر. هر چی شما بگید» حاکم تهران را خلع کرد و قول تاسیس عدالتخانه را داد و بدین شکل تحصن بازاریان، موسوم به مهاجرت صغری پایان یافت.
قضیه اینجورکیتر شد که عینالدوله صدراعظم با کارشکنی و موش دواندنها (ظاهراً موسس بازی همستر بود!) از وقوع اقدامات قول داده شده، جلوگیری کرد. در همین راستا مردم با گفتن « ایکهی! تو روح آدم بدقول» مجدد اعتراضات خود را شروع کردند. متاسفانه در ۲۰ تیر ۱۲۸۵ جوان معترضی با گلوله نیروهای حکومتی کشته شد. این اتفاق خروش مردم را در پی داشت. در تشییع آن جوان، حکومت بار دیگر مردم را به گلوله بست و چندین نفر را به کام مرگ فرستاد. دیگر خون مردم به جوش آمده بود و کارد (همان چاقو یا تیزی) هم بهشان میزدی، حتی یک قطره خون آ ب مثبت که فت و فراوان همه جا هست هم نمیچکید. پیرو این رخداد بسیاری از شخصیتهای مذهبی، تهران را به مقصد قم ترک کردند. البته تعدادی از تاجران نیز با گفتن «اووو… تو این گرما کی میره قم؟! شما برید. ما از همینجا ماشاالله ماشاالله میگیم» در سفارت انگلستان در باغ قلهک بست نشستند.
درنهایت قضیه به اینجا رسید که مظفرالدین شاه که ادای سفتها را درمیآورد عاقبت وا داد و تسلیم شد و فرمان مشروطیت را امضا کرد و برای محکمکاری با یک های همایونی پای برگه را مهر زد. هرچند در ادامه این نهضت راه را به درستی تشخیص نداد و تِلپی داخل چاه افتاد؛ اما چیزی از ارزشهایش کم نمیشود که شکست مقدمه پیروزی است.
ثبت ديدگاه