حاشیه‌ای از یک روز در کنار جوان‌های دیروز
مهمانی مامان دلینا

تقویم را ورق می‌زنم. امروز ۲۸ اردیبهشت ۱۴۵۵ شمسی است.

 

می‌روم سمت حیاط. ننه آمیتیس، بابا ساتیار، ننه پانته‌آ، سرهنگ دانوش و چندتایی دیگر، دور هم نشسته‌اند. ننه آمیتیس روی بابا دانوش تارگت دارد و بابا ساتیار دائم دیس لایک نشانش می‌دهد. ایستاده‌ام و بگومگوی بامزه‌شان را تماشا می‌کنم، که کار بالا می‌گیرد. ننه پانته‌آ عصایش را می‌زند توی سر بابا دانوش. داد دانوش همان و افتادن دندان‌هایش روی زمین همان. صحنه دراماتیکی که بعد از دیدنش انگار همه یکهو یادشان آمد که پیر شده‌اند. به آمیتیس خانم اشاره کردند که به احترام موی سپیدش ماجرا را کش ندهند.

کمی آن‌طرف‌تر پدر ارمیا نچ‌نچی می‌کند و سمعکش را درمی‌آورد و می‌گذارد توی جیبش. احتمالا حوصله سر و صدایشان را ندارد.

وارد ساختمان می‌شوم. آپامه خانم که حتی چروک‌های صورتش هم نتوانسته حجم ژل تزریقی زیر پوستش در نواحی مختلف را بپوشاند، درحالیکه جلوی آینه با یک دستش گوشی را نگه‌داشته و فیلم‌برداری می‌کند، با دست دیگرش قصد زدن عینک دارد و می‌گوید: «این عینک برند اصل آلمانه خوشگلای من! برای خریدش می‌تونین…» که به‌خاطر لرزش دست، دسته عینک گیر می‌کند به پیرسینگش. دادش هوا می‌رود. او هنوز هم طبق عادت جوانی، خودش را سلیطه معرفی می‌کند و با مداد ابرو و رژلب روی در و دیوار آسایشگاه می‌نویسد «#من_سلیطه_ام». به آرامی از کنارش عبور می‌کنم، می‌ترسم ترکشش مرا هم بگیرد.

از راهرو عبور می‌کنم و به گیم روم مجموعه می‌رسم. دایان و مهراس و شارونا، این پدربزرگ‌های دوست‌داشتنی دارند با آخرین مدل کنسول موجود در بازار، بازی می‌کنند و صدای داد و هوارشان سالن را برداشته! ننه بنیتا وارد اتاق می‌شود و پدر شارونا را صدا می‌زند. پدر شارونا تا ننه را می‌بیند دسته را زیر پوشک بزرگسالش قایم می‌کند و قلبش را فشار می‌دهد. ننه بنیتا که انگار با این حال پدر آشناست، مودم را خاموش می‌کند و درحالیکه از اتاق خارج می‌شود، می‌گوید: «شارونا! فقط ده دقیقه بهت فرصت می‌دم که مشکل قلبی‌ت رو حل کنی و برای مهمونی دلینا آماده شی.»

به اتاقی می‌رسم که پدربزرگ رادنوش مضطربانه سعی دارد دستگاه ماینری را توی بالشش فرو کند. پیرمرد هنوز هم فکر می‌کند می‌شود با این دستگاه پول نقد به‌دست آورد. ازش می‌پرسم کمک نمی‌خواهد که پاسخ می‌دهد «سرت توی زندگی خودت باشد بچه… این اخلاق از نسل قدیم بوده و شماها هم هنوز خودتون رو اصلاح نکردین…»

مامان لمیس از بین وسایلش دنبال چیزی می‌گردد. با خودش حرف می‌زند «نمی‌دونم کجا گذاشتمش ای بابا…». می‌گویم «چی رو لمیس جون؟!» می‌گوید: «این بطری آب هیدراتم رو» می‌گویم: «اگر آب می‌خوای، خب بیارم برات؟» می‌گوید: «نه، این آبا بوی گند می‌ده. من از جوونی عادت دارم آب هیدراته می‌خورم برای سلامتی‌م هم خوبه».

برمی‌گردم توی حیاط. از پشت شمشادها صدایی می‌شنوم که می‌گوید: «جوون بیا این‌جا!» می‌روم پشت شمشادها. می‌گوید: «این‌جا گوشه‌ دنج منه! می‌دونی توش چی‌کار می‌کنم؟!» به نشانه نه گفتن، سری تکان می‌دهم. می‌گوید: «گل می کارم!» هرچه نگاه می‌کنم نه لاله‌ای می‌بینم، نه مریمی. می‌گویم: «چه گلی پدرجان؟!» می‌گوید: «گل شاه‌دانه!» سرخوشانه می‌خندد و یک بسته کوچک می‌گذارد توی مشتم. هنوز آدم نشده این بشر… همینطور که عقب‌عقب ازش دور می‌شوم و نگاهش می‌کنم، پایم به چیزی گیر می‌کند و زمین می‌افتم. سرم را که بالا می‌گیرم، می‌بینم پایم به کاموای بافتنی بابا مهربد گیر کرده. ایشی می‌کند و بافتن را از سر می‌گیرد. همسرش مامان هلیا پنجه بوکسش را توی دستش جابه‌جا می‌کند. تا من را می‌بیند می‌گوید: «جوون برو یه مشت چوب خشک بیار. می‌خوام نصیحتت کنم.» می‌گویم: «مادرجان حله. قضیه همیاری و ایناس دیگه» می‌گوید: «نه احمق. می‌خوام منقل رو آتیش کنم، جوج بزنیم.» بابا مهربد می‌گوید: «یه اکانت کلش داشتم، رفیقام نشستند زیر پام اون زمان فروختم دو، دو و صد… اگه نگهش می‌داشتم الان تا هفت نسلم ازش می‌خوردن، خودمم اینجور ویلون و سیلون این خراب شده نبودم، با فداش بشمِ خودم توی باغمون جوج می‌زدیم…» 

شیفتم دارد تمام می‌شود، می‌روم برای رفتن آماده شوم که مادربزرگ دلینا می‌گوید: «هانی؟ نمی‌تونی بمونی؟! امشب مهمونی داریم! فرنود می‌خواد برامون گیتار بزنه. البته اگه هنوز نُت‌ها یادش باشه. هیرسا هم قول هنگ‌درام داده! اگه لرزش دستاش ملودی رو بهم نریزه!»

ثبت ديدگاه