داستان یک قهرمان
هیولای گرما و سخنگوی فداکار
۱۰:۰۳ ق٫ظ ۲۷-۰۲-۱۴۰۴
سلام بچهها! امروز میخوام داستان یک قهرمان رو براتون تعریف کنم. کسی که ما شانس داریم توی دورانی زندگی کنیم که اون حضور داره. یعنی مثل ما داره توی همین هوا نفس میکشه.
یه روز آفتابی، توی یه مدرسه بزرگ توی رشت، همه بچهها و معلمها با کلی خبرنگار و با دوربینهای گنده دور هم جمع شده بودن. منتظر یه خانم مهم به اسم خانم مهاجرانی بودن. خانم مهاجرانی یه قهرمان بود. کارش این بود که خبرهای مهم رو مثل یه جادوگر مهربون به همه بگه.
خانم مهاجرانی با یه لبخند بزرگ اومد و رفت پشت یه میز جادویی که بهش میگن تریبون. شروع کرد به حرف زدن. ولی وای نه! سالن اونقدر گرم بود که انگار یه هیولای بزرگ به اسم هیولای گرما اونجا زندگی میکرد!
هیولا اذیت میکرد. خانم مهاجرانی دیگه نتونست تحمل کنه برای همین داد زد: «گرممه!». با خودش گفت: «من نباید با این هیولای گرما رو در رو بشم. اون خیلی بده چون داره منو اذیت میکنه». از پشت تریبون اومد پایین و رفت یه گوشه خنکتر. ولی صداش اونقدر کم بود که بچهها داد زدن: «خانم صدا نمیاد! برگرد پشت میز جادویی!»
خانم مهاجرانی یه نگاه مهربون به بچهها کرد و گفت«باشه. من یه قهرمانم! فداکاری میکنم برمیگردم و با این هیولا میجنگم!» اون رفت که با یه اژدهای غولپیکر به اسم گرما کشتی بگیره.
وقتی خانم مهاجرانی پشت میز جادویی برگشت یهو یه دختر کوچولو با موهای دماسبی پرید وسط سالن و داد زد: «خانم مهاجرانی، تو بهترین قهرمان دنیایی! ما هیچوقت این شجاعتت رو فراموش نمیکنیم!» همه بچهها و معلمها شروع کردن به دست زدن. خانم مهاجرانی هم گفت: «مرسی گلم! فقط امیدوارم دفعه بعد یه کولرگازی غولپیکر با خودم بیارم که این هیولا رو فوت کنم بره!»
خانم مهاجرانی درحال صحبت بود که یه پسر کوچولو که جلو نشسته بود به دوستش گفت خانم مهاجرانی حتما خیلی گرمشه. دوستش هم گفت «آره، ولی خیلی شجاعه که هنوز داره میجنگه!»
بالاخره سخنرانی تموم شد و بچهها با یه هوراااای بلند از خانم مهاجرانی تشکر کردن. بعدش به سخنگوی فداکار قصه ما یه مدال شجاعت و فداکاری دادن. از همون مدالهایی که چندسال قبل به قهرمان ملی و بینالمللیمون محمدجواد ظریف برای برجام دادن.
از اون روز به بعد، هر وقت توی مدرسه هوا گرم میشه بچهها میگن: «یاد نبرد خانم مهاجرانی با هیولای گرما بهخیر!» این داستان شد یه خاطره که هیچوقت از یاد بچهها و بزرگترها نمیره و مادرها بهجای لالایی، رشادتهای این خانم رو در گوش نوزادانشون میگن.
خب بچهها، خوشتون اومد؟ اگه یه روز خودتون یه هیولای گرما دیدین، یادتون باشه یه کولرگازی بزرگ بردارین و اگه ندارید مثل خانم مهاجرانی شجاع و فداکار باشین!
ثبت ديدگاه