مناجات یک منافق افسرده با شیطان
پیف پیف

ای رانده شده! ما نیز رانده شدگانیم. هر کجا پا نهادیم، بانگ برآوردند که: «پیف پیف، پایتان بوی بدشگونی و بدیُمنی می‌دهد. بروید آن‌ورتر.»
شیطانا! حیله نو در دست و بالت نداری بدهی؟ این «ترور» دیگر جواب نمی‌دهد. اینان خود می‌گویند: «بکشید ما را، زنده‌تر می‌شویم.»
می‌پنداشتیم با حذف فیزیکی، انقلاب نسخه پیچ می‌شود اما نسخه خودمان پیچیده‌ شد. هر چه ترور کردیم، انقلاب ۲x قوی‌تر شد. هر چه چاله کندیم، خودمان تهِ چاه افتادیم و خاک بر سَرمان شد.
آن شب خر کیف شده خوابیدیم و فکر کردیم با انفجار دفتر نخست‌وزیری، کار تمام است. نه آن شب، نه بعداً… کار هیچ‌وقت تمام نشد. لامصبا نه کوتاه می‌آیند و نه سست می‌شوند.

شیطانا، تو چطور این همه سال تلاش می‌کنی و ناامید نمی‌شوی و همچنان تازه نفسی؟ ما افسردگی گرفته‌ایم! در گوشی بگویم، که اگر کسی از سازمان بشنود آن دنیا حضوری می‌رسم خدمتت، حتی سخنان خواهر مریم هم دیگر جواب نمی‌دهد.

ای شیطان عزیز! ما از روی نقشه‌های تو کپی زدیم. پا در جای پای نه چندان خوش‌فرمتت گذاشتیم. شما هم یک هُلی بدهید انصافاً.

ثبت ديدگاه




عنوان