تأثیرات فضای مجازی بر داستان‌ها (۱)
کدو قلقله زن

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در روستایی که بچه‌ها هر روز به مدرسه می‌رفتند (راوی حدس می‌زند این روستا یا نزدیک فیروزکوه بوده یا دماوند)، پیرزنی زندگی می‌کرد که سه دختر داشت. دخترانش در شهر، روی تپه‌ای ساکن بودند و پیرزن تنها مانده بود. بچه‌هایش برای این‌که مادرشان احساس تنهایی نکند، برای او قسطی گوشی هوشمند خریده بودند. حالا مادرشان می‌توانست با دنیا ارتباط برقرار کند و از تنهایی در بیاید.

پیرزن کم‌کم به گوشی معتاد شد. در ابتدا دو ساعت طول می‌کشید تا یک پیام را تایپ کند اما حالا سرعت تایپش به حدی رسیده بود که اگر دولت از انرژی تولیدی انگشتانش استفاده می‌کرد، مشکل کمبود برق کشور حل می‌شد.
ننه از صبح تا شب در حال لایو گرفتن، پست گذاشتن و استوری‌گذاری بود. خلاصه این‌که در فضای مجازی به یک «شاخ» تبدیل شده بود.

یک روز صبح پیرزن از خواب بیدار شد، سفره‌ای لاکچری برای صبحانه چید تا عکس بگیرد و استوری بگذارد. اما ای وای! دید که پیجش هک شده و همه‌چیز از دست رفته است. پیرزن تصمیم گرفت به شهر برود تا هم پیجش را بازیابی کند، هم به دخترانش سر بزند و مهم‌تر از همه یک ولاگ جذاب از این سفر یک‌روزه تهیه کند. او قصد داشت در ولاگش بگوید: «فالوورهای عزیزم ببینید برای تولید محتوا چقدر زحمت می‌کشم.» و برای جذب ویو بیشتر و افزایش فالوور تصمیم گرفت پیاده به شهر برود. البته چون هنوز کار بلاگریش تبدیل به نان نشده بود، پول تاکسی نداشت پس مجبور بود پیاده برود.

پیرزن راه افتاد و رفت و رفت تا به کمرکش کوه رسید. ناگهان گرگ بزرگی از پشت بوته‌ها بیرون پرید و جلویش را گرفت. گرگ گفت: «آهای پیرزن! کجا می‌ری؟ بیا اینجا که اجلت سر رسیده!»
پیرزن با خونسردی پاسخ داد: «گرگی جون من که پیرم و پر از استخوون. خوردن من به چه درد تو می‌خوره؟»
گرگ گفت: «جدی می‌فرمایید؟ پوستت که مثل یک دختر جوونه، بگو ببینم راز جوونیت چیه؟»
پیرزن مثل تبلیغات شبکه آی‌فیلم گفت: «ننه‌جان نگو که پیج اینستاگرامم رو نداری؟! من یک محصول عالی معرفی کردم که پوستت رو مثل بزبزقندی می‌کنه. دیگه نیازی نیست از آرد استفاده کنی.»
گرگ که به فکر فرو رفته بود، گفت: «نه من گرسنه‌ام. راه نداره. باید تو رو بخورم.»
پیرزن که با بلاگری و حضور در فضای مجازی خودش یک پا گرگ شده بود، با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: «ننه‌جان من که حافظه‌ام خوب نیست، الان پیجم هک شده. بذار برم شهر درستش کنم وقتی برگشتم، آدرس پیج رو به تو می‌دم بری کِرِم رو بخری. تازه باهات عکس هم می‌گیرم، معروف میشی.»
گرگ که به این فکر کرد که با آن کِرِم می‌تواند به سراغ شنگول و منگول برود و حسابی چاق و چله شود، قبول کرد و راه را باز کرد. البته قبل از رفتن، پیرزن به گرگ گفت: «فقط یادت باشه اگر به من حمله کنی، توی استوری‌هام ازت بدگویی می‌کنم و همه فالوورهام علیه تو بسیج می‌شن.»

پیرزن به راهش ادامه داد تا به یک روباه رسید. این بار پیرزن با استفاده از تکنیک‌های مذاکره‌ای که از کتاب «فنون مذاکره در ۱۰۱ روز» یاد گرفته بود، روباه را فریب داد. البته پیرزن به روباه قول داد که اگر او را بخورد، در استوری‌هایش از او به عنوان «روباه بی‌عقل» یاد می‌کند و همه فالوورهایش او را مسخره خواهند کرد.
پیرزن باز هم رفت و رفت تا به یک شیر رسید. شیر با خروشی گفت: «ناهار امروز هم رسید!»
پیرزن با چرب‌زبانی گفت: «ای سلطان جنگل! من پیرزنم. بذار برم. فالوورهام منتظرن.»
شیر گفت: «من که فالوور و فالوور بازی سرم نمی‌شه. گرسنه‌ام و تو هم هووووووم خیلی خوش‌مزه به نظر می‌رسی.»
پیرزن که ترسیده بود، کمی فکر کرد و ناگهان چراغ ال ای دی در ذهنش روشن شد.
گفت: «اینا که می‌بینی همش استخوونه. من ژنتیکی استخون‌درشتم. بقیه‌اش هم غم و غصه است. بیا از خوردن من بگذر، در عوض یک پیج بهت معرفی می‌کنم که می‌تونی گوشت تازه ازش بخری حتی اگر بگی از پیج من اومدی، نصف قیمت حساب می‌کنن باهات.»
شیر کمی فکر کرد و دید که دنبال کردن یک شکار دیگر در این جنگل به صرفه نیست. پس قبول کرد و راه را باز کرد. البته شیر به پیرزن گفت: «اگر گوشت خوب نباشه، لایو می‌رم و ازت شکایت می‌کنم!»
خلاصه، پیرزن به شهر رسید. اول پیجش را بازیابی کرد، سپس به خانه دخترانش رفت و ولاگی که آماده کرده بود را در پیجش گذاشت.
در همان دقایق اول، فالوورهایش به شدت افزایش یافت و حتی از علی دایی هم پیشی گرفت. سپس به سمت خانه رفت. (چیه؟ نکنه که انتظار داشتید که بره کدو بخره و قلقل بخوره؟ نه جانم! پیرزن قصه ما خیلی زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود.) او به سراغ شیر رفت و با کد تخفیفی که به او داد، گوشت را دو برابر قیمت کرد توی پاچه‌اش. سپس فیلمی از شیر در حال خوردن گوشت گرفت و با این متن در پیجش گذاشت: «یکی از بهترین‌های جنگل با محصولاتی که بنده معرفی کردم» و آن را در هایلایت «رضایت مشتری» قرار داد. بعد به سراغ روباه و گرگ رفت.
وقتی پیرزن به خانه رسید، دید که تیک آبی اینستاگرام را گرفته و کلی درخواست تبلیغات به او دادند. با چشمانی پر از اشک شوق، نشست و به فالوورهایش نگاه کرد.
پیرزن که حالا یک سلبریتی تمام‌عیار شده بود، تصمیم گرفت یک دوره آموزشی به نام «چگونه در فضای مجازی شاخ شویم و از حیوانات درنده جان سالم به در ببریم» راه‌اندازی کند. او در این دوره به مردم یاد می‌داد که چگونه با استفاده از تکنیک‌های بلاگری و مذاکره، نه تنها از دست حیوانات درنده فرار کنند، بلکه آن‌ها را به فالوورهای وفادارشان تبدیل کنند.
و این‌گونه شد که پیرزن نه تنها جان خود را نجات داد، بلکه به یک بلاگر موفق فضای مجازی تبدیل شد.
بالا رفتیم ماست بود، پایین آمدیم دوغ بود، قصه‌ی ما همش دروغ بود.

ثبت ديدگاه




عنوان