ملیجک شدن قبله عالم
کریسمس شاهانه
۱۰:۰۰ ق٫ظ ۱۲-۱۰-۱۴۰۳
هوا سرد بود. در قصر امپراطور بودیم. مردمان بلژیک البسه سرخی به تن کرده بودند. گفتند عید مخصوصشان کریسمس است. کلاههایی مثل کلاه ملیجکمان بر سر داشتند. بساط خنده فراهم شد. به اتاقمان برگشتیم. دیدیم یک دست از همان البسه بر روی تخت گذاشتهاند. اتابک گفت بپوشیم جهت احترام به دولت فخیمه میزبان. عقل نوکر، به ذات ناقص است و هر که عقلش را به نوکر دهد ناقصالعقلتر. غلفت کردیم. البسه به تن کرده، هیبت همایونی به آینه انداختیم. شباهتمان به ملیجک، اوقات همایونی مکدر کرد. یکباره محافظ فرنگی به داخل آمده دست مبارک گرفته به تالار شاه برد. شاه و اهل منزل و اعیان و اشراف و شاهزادگان و ملازمان و درباریان نیز بودند. نگهبان به انگلیسی گفت: «قربان دلقک را آوردیم» بعد، احترام نظامی کرده ما را وسط جمعیت رها کرد. به کیاست ملوکانه، دوزاریمان افتاد به سبب تغییر قیافه، با ملیجکان فرنگی اشتباه گرفتهاند. اتابک مثل بوقلمون زیر زیرکی شانه میلرزاند. هر چه گفتیم ما سلطان بن سلطان بن سلطان، خاقان بن خاقان به توان اِن هستیم پفیوزها متصل خندیدند. شاه ما را به انگشت اشاره کرده میگفت: «عین خودش است. عین مردک کودن شاه سیبیلوی قاجار است.» به سبب نان و نمک خورده، نشنیده گرفتیم. افاقه نکرد. آن روی ذات ملوکانه داشت بالا میآمد. امر کردیم اتابک به محضر شاه مراتب این فاجعه و سوء تفاهم برساند. مرتیکه با ایما و اشاره به آقای خود فهماند شاه شرب خمر کرده حال خود نمیداند. به گوش اقدسمان نمیرفت زهرماری خورده باشد یا شربت کاری. بین مراقبان دربار محصور بودیم. قدم از قدم برمیداشتیم هولمان میدادند وسط. شده بودیم مثل رقاصههای اندرونی. متصل کف میزدند و بلغور میکردند: «شاه تو دانس. to dance» نعوذ بالله. بلا نازل میشد جای ملامت نبود. ملازمان خودمان دست بر دهان نهاده چشمشان اشک میبارید. چند سکه اشرفی هم بر سر ما ریختند. حُکما پدر سوختههای الدنگ رعیت، فهمیده بودند جهت دفع بلا صدقه نثار ما کنند. اتابک هر طور شده از بند محافظان رها شده خود را به محضر همایونی رسانید. با چشم اشک آلوده به عرض رسانید: «به سبب پول تو جیبی که از شاه بلژیک جهت فرنگ گردی ستاندهایم قدری به ساز شاه رقصیدن خالی از ثواب نیست.» مردک! قول داد خبر جایی درز نکند. بعد به جای برگشته، کف زده ما را به ملیجک بازی تشویق نمود. به عادت معمول، سبیل مطلّایمان را تابی دادیم. شاه از خنده نفس برید. متصل میگفت: «عین خودش است شاه کودن ایران..» کارد میزدند خون رنگین شاهانه افتخار بیرون زدن نمیداد. به رسم عادت ملوکانه، دست به زیر کمر برده شکم ملوکانه را دادیم جلو. گلویی صاف کردیم و امر کردیم تختی بیاورند جهت جلوس. خنده شاه به سر حد کمال رسید. دستمان را طبق عادت بردیم به کلاه قجری که نرمی کلاه و توپک متصله برق از کله ملوکانه پراند. عادت به این جنگولک بازیها نداشتیم. بالکل یادمان رفته بود چه لباسی تنمان است. نزدیک بود ذات اقدس، قالب تهی کند و مملکت بیصاحاب شود. شاه کیفور شده، داشت سقط میشد. عکاسباشی متصل عکس میگرفت. اتابک متصل دو انگشت به هم سابیده وام سفر فرنگ یادآوری میکرد. آنّاماز اصطبلچی را صدراعظم کنی وضعیت شاه ملکت بهتر از این نمیشود.
شب سر و تنمان کوفته بود. امر کردیم نوکرها مشت و مالی بدهند درخور. هر چه خنده کرده بودند با ادبیات شاهانه از دماغشان درآوردیم. وعده دادیم در ایران همه لباس کریسمس بپوشند. با این تدبیر همه فرنگی شده خاطره آن روز را به نسیان خانه میبردند.
ثبت ديدگاه