به مناسبت سالروز تولد کیومرث صابری فومنی، گل آقا
گردن‌شکسته فومنی در سه پرده

خیلی عصبانی بودم. ماهنامه «کتابهای ماه» مجانی بود و برای تازه معلم بی‌پولی مثل من، حکم کیمیا را داشت. حالا چندماه بود که به دستم نرسیده بود. نامه‌ای نوشتم و گلایه کردم. جواب، تایپ شده و امضادار آمد با یک بسته حاوی همه شماره‌های گذشته ماهنامه. شروع نامه اینطور بود:«نامه شیرین و طنزآمیز شما رسید…». کسی طنزنویسی من را تأیید کرده بود، آنهم تایپ شده. کسی که‌‎ ‌‏علی‌الاصول باید با صلاحیت می‌بود.

دانشجوی سال اول علوم سیاسی دانشگاه تهران بودم. بهمن سال ۱۳۴۰، تجمع دانشجویان در اعتراض به اصلاحات ارضی و تعطیلی مجلس شورای‌ملی، مورد حمله کماندوهای شاه قرارگرفت. دانشگاه تهران، پـُر از خون و کتابهای پاره و دختران و پسران مجروح و کشته بود. حتی به تعدادی از دختران دانشجو تجاوز شد. من هم کتک مفصلی خوردم و گردنم به شدت آسیب دید. با نام مستعار «گردن‌شکسته فومنی» شعری سرودم و برای هفته‌نامه توفیق فرستادم. هم چاپ شد و هم توفیق پیدایم کرد. صبحها درس می‌دادم و بعدازظهرها در توفیق مشغول بودم.

بعد از این واقعه، فاجعه پانزدهم خرداد ۴۲ بود. من آن روز در تهران خیابان ناصرخسرو و بوذرجمهری ومیدان ارک، شاهد قتل‌عام مردم بودم. اما هیچ حادثه‌ای تا هفدهم شهریور ۱۳۵۷ به اندازه فاجعه پانزدهم خرداد در من موثر نیافتاد. با خودم گفتم: «اگر چیزی را دیده‌ام چرا نگویم؟ و اگر ندیده‌ام، چگونه بگویم؟». اینطوری شد که هم نام مستعارم و هم کارم از واقعیت آمد. پس از مدتی کوتاه، تقریبا معاون‌‎ ‌‏حسین توفیق که سمت سردبیری هفته‌نامه توفیق را داشت، شدم. ‎ ‌‏صفحه‌های هفته‌نامه توفیق را می‌بستم. مطالب وارده و بعضاً مطالب‌‎ ‌‏اعضای هیأت تحریریه را اصلاح و آماده چاپ می‌کردم و خودم هم‌‎ ‌‏بعد‌ها ستون ثابتی را با عنوان «هشت روز هفته!» می‌نوشتم و تا روزی که‌‎ ‌‏توفیق برای همیشه توقیف شد(۱۳۵۰)، همکار ثابت آن بودم.

 

 

این مشاور فضول ما

رفتیم پیش امام، من که نه، آقای رجایی. رجایی گفت: آقا شما گفتید حرف نزن، ایشان[بنی صدر] ما را بمباران می‌کند، می‌نویسد، در روزنامه‌اش منتشرمی‌کند. اینها در تاریخ می‌ماند. من به احترام حرف شما حرف نمی‌زنم. اما این مشاور فضول ما این‌جوری می‌گوید. گفت: مشاور فضول تو درست می‌گوید. جواب بده ولی منتشر نکن.

گفته بودم: آقا من نامه می‌نویسم، مهر محرمانه می‌زنم پیش من یک نسخه می‌ماند، پیش او [بنی صدر]  یک نسخه می‌ماند. من ۵۰ سال دیگر جواب تاریخ را چه جوری بدهم؟ همه می‌گویند این [روزنامه]انقلاب اسلامی نوشت، کسی جوابش را نداد. ما ۵۰ سال دیگر می‌گوییم مردم، ما جوابش را دادیم و بنا بر حرف امام، آن را نگه داشتیم. گفت: من چه کار کنم از دست او[بنی صدر] که نه تقوی دارد، نه دین دارد، نه راست می‌گوید؟ . به هر حال نوشتیم. نامه‌ ها بعداً در کتاب «مکاتبات شهید رجایی با بنی صدر» چاپ شد. من کتابش کردم و ۱۲۰ هزار تا چاپ شد (در موقع خودش). رجایی شهید شد و کتاب را ندید. اما آقای خامنه‌ای در خطبه‌های نمازجمعه، به خاطر آن کتاب از من تقدیرکرد.

 

تا زنده نیستم

سه سال از دوم خرداد هفتادوشش و هیاهوی اصلاح‌طلبان زیر سایه عبای شکلاتی، گذشته بود. بعد از دولت هاشمی‌رفسنجانی، وعده‌های آزادی بیان، آزادی‌های سیاسی و آزادی‌های دیگر که خاتمی داده بود، مثل کلید روحانی؛ خوانده می‌شد، ولی دیده نمی‌شد! شماره‌های گل‌آقا که درآمد، بالایش یک بیت شعر جدید نوشته بود: یک زبان دارم دوتا دندان لَق/ می‌زنم تا «زنده هستم» حرف حق. این بیت تا آبان‌ماه همان سال، بیشتر دوام نیاورد. گل‌آقا «زنده هستم» را خط زد و بالایش نوشت: «تا می‌توانم». از آبان ۱۳۷۹ تا آبان ۱۳۸۱ همین «تا می‌توانم» بالای لوگوی گل‌آقا نشسته بود. اول، لرزان و بعد، واضح. در اولین سال دوره دوم ریاست‌جمهوری خاتمی، کیومرث صابری فومنی، دیگر «نتوانست» و پایان انتشار گل‌آقا را اعلام کرد. دوسال بعد، دیگر «زنده هم نبود» تا دلیل نتوانستن‌اش را بگوید.

ثبت ديدگاه