شعر طنز
ساکن پاستور!
۰:۲۱ ق٫ظ ۲۳-۰۵-۱۳۹۷
راه راه: هد فامیل! سلام. احوالت؟
روز وشب گشته ام به دنبالت
دلمان تنگ و کارمان گیر است
ارز فوری بده به ما!دیر است
با عیالم برای عرض ادب
آمدم درب منزلت دیشب
همسرت گفت مانده ای پاستور
ای کلک میزنی زنت را دور؟
نیمه ی شب پی دعا بودی؟
جان ملت بگو کجا بودی
خواستم از تو نامه ای ببرم
تا کمی ارز دولتی بخرم
موز وارد کنم برای وطن
همه اموال من فدای وطن
تا که این مشکل اساسی را
بتوانم که حل کنم. زیرا…
غرق بحران نرخ آزادند
ملت از موز خوردن افتادند
گرچه سودش کم است و ناچیز است
ولی از ویتامین ب لبریز است
ای عروسم فدای دامادت
شاه دامادِشاخِ شمشادت
دل مارا ب جیب خود بستی
بسکه اهل صله رحم هستی
این حسودان اگر که بگذارند
همه فامیل دوستت دارند
بسکه تو کار راه اندازی
جگری قلوه ای، دلی، نازی
حیف اما رئیس جمهوری
از همه قوم و خویش خود دوری
تا میایی سری به ما بزنی
غمی از غصه های ما بِکَنی
پولکی، ملککی به ما بدهی
سهمک کوچکی به ما بدهی…
بیسوادان و مغرضان حسود
مینویسند باز ” گفت و شنود”
زچه رو؟ چونکه نقطه ی کورند
یا که فامیل نسبتا دورند
توی اقوام و آشنایان هم
خودشان بی رئیس جمهورند
کاشکی زودتر خلاص شوی
توی یک منصبی پلاس شوی…
که نباشد در آن کسی به کسی
بتوانی به بستگان برسی
مخلص نامه اینکه شیخ حسن
به همین خط بنده زنگ بزن
ای به قربان این رویه ی تان
پدر شوهر صبیه تان.
ثبت ديدگاه