بخشی از دفتر خاطرات محرمانه محمدرضا پهلوی
ما فرار کردیم!

۳۰ دی ۱۳۵۷/ نیمه روز

چهار روز قبل بود که ما فرار کردیم. فرار که نه، در واقع کشور خودمان رِ ترک کردیم. به همه گفتیم خسته‌ایم، شما هم بگویید همین بوده. اصلا جز این هم نبود دیگر. آمدیم مصر. مصر از همان اولش هم برایمان خوش شانسی داشت. آن از فوزیه… چیز نه. هیچی. ما اصلا هم به فوزیه تعلق خاطر نداشتیم. ملکه زندگی از همان اول فرح جانمان بوده و بس. از قدیم گفته اند خدا یکی، زن یکی. حالا درست است ما بعد از ناصرالدین شاه رکورد حرمسرا رِ جابجا کردیم، ولی دیگر حداقل یکی یکی! فعلا هم توی مرحله فرح جانمان گیر کردیم. تا ببینیم تقدیر چه خواهد زین پس.

بله، مصر همیشه برای ما محل آرامش بوده. انور سادات اینجا برایمان انواع و اقسام تفریحات و دل خوش کنک‌های دنیا رِ فراهم کرده. اما چه فایده؟ مگر ما به دنیا آمدیم تا اسیر این بازیچه‌ها باشیم؟ پس انسان بودن چه می‌شود؟ آدم کم توقعیش می‌شود. ما آمده بودیم که انور سادات تخت خودش رِ تعارف بزند. یک کف دست مملکت باز چی هست که بخواهد دو پادشاه داشته باشد. این خارجی‌ها احترام سرشان نمی‌شود کلا. البته مصر هم همچین خارج نیست. برای همین می‌خواهیم فردا برویم ایلات متحده. آنجا اوضاع خیلی بهتر است. از همان اول هم گفته بودند تشریف بیارید اینجا. ما خواستیم کمی خودمان رِ لوس کنیم. حالا تلگراف زدیم که ما فردا می‌آیم؛ نخست وزیری، سرهنگی چیزی پیش پایمان زمین بزنید. امیدواریم تشریفات لازم را به عمل آورند.

خیالمان از مملکت راحت است. بختیار را گذاشتیم آنجا که تا ما بر می‌گردیم، ملت را سامان بدهد. بالاخره به عنوان شاه یک مملکت حق داریم چند وقتی برای خودمان استراحت کنیم دیگر. همش که نباید درگیر درد و کار مردم باشیم. مملکت داری هم سخت است ها. پدرجان، این چه ارثی بود برای ما گذاشتی؟ آدم باید به کجا برسد که مملکت خودش را، ارث پدری خودش را بگذارد و فرار کند؟ اه، باز یادم رفت. این فرح هی می‌گوید نگو فرار کردیم، ما کشور خودمان رِ ترک کردیم. فقط همین.

باید برویم چمدانمان رِ ببندیم. فردا عازمیم به آمریکا. انور سادات هم هی اشاره می‌زند بیا سر میز بازی. بابا نهار بده مسلمان! گرسنه‌ایم. راست گفته‌اند مهمان خر صاحبخانه است. باید سر مملکتش شرط ببندم این بار، مردک دنیاپرست.

 

ثبت ديدگاه