حاشیه نگاری نطنز بیست و ششم
عینک قبلیام را دور نینداخته بودم
۱۰:۳۷ ب٫ظ ۲۷-۱۲-۱۴۰۱
لپتاپ را بستم و جنگی راه افتادم. به محمد عظامی گفته بودم یکربعبهشش میرسم. ساعت را که دیدم، گفتم کذب محض بود. متن بیانیهای که باید قرائت میشد را ضبط کردم تا در راه کمی گوش بدهم و بروم پرینتش بگیرم. به دو دلیل. دلیل اول اینکه آن بالا همهچیز انگار کوچک میشود و چشم، متن گوشی را نمیبیند. دوم اینکه درونم دیالوگی بین دو بخش از من شکل گرفته بود. یکی بر این عقیده بود که بابا اینقدر هم جدی نگیر. کوتاه بیا. برجام را چند دقیقهای تصویب کردند. دنیا مثل برق میگذرد. اندکی شل بنما؛ اما طرف دیگری قمه کشیده بود که عمو، هر کار که میکنی، آن را مرکز عالم بدان. کار را جدی بگیر. دیگران شاید ندانند تو چرا جدی گرفتهای؛ اما خودت میدانی. تصمیم گرفتم حواسم را به نشانههای چرایی جدی گرفتن بدهم تا آخر شب. بماند که نهایتا فرصت نشد تا برای قرائت بیانیه بروم. به خودم آمدم و رسیده بودم دم فتوکپی مسجد شریف. فتوگیر فوتبال پرسپولیس میدید.
زیاد در سالن سوره رفته بودم. راه را بلد بودم. یاد اولین نطنز در سالن سوره افتادم که راه را گم کرده بودم. وارد شدم. ساعت ششوربع بود. اندک جماعتی نشسته بودند. با خودم فکر کردم هر کدام چه مسیری را طی کردهاند که امشب اینجا باشند. چقدر قانونمدار نشستهاند تا در باز شود. آنچه گاهی در فهم یک واقعیت مهم است، این است که نگاه کنی به نگاهها و برخوردهایی که از خارج آن واقعیت به آن میشود. داشتم نگاه میکردم مخاطبانمان چطور به ما نگاه میکنند. آیا همسطح نگاهشان هستیم؟ داخل شدم و آقا نوروزی مثل این شبههنرمندانی که دنبال بازیگر میگردند آخر سالن لمیده بود. با این تفاوت که داشت فوتبال پرسپولیس میدید.
با تعدادی از دوستان خوشوبش نمودم و رفتم گوشۀ سن، پشت پرده، تا از نظرها غایب باشم (جز نظر عمو پیمان و تعدادی چند از دوستان) و متن را مرور کنم و علامتهایش را بزنم. اینکه دیدم هر کس دارد گوشهای از کار را میگیرد و با میل انجام میدهد، در آن نگاه جدیگرفتن تأثیر میگذاشت. اذان گفته بودند. گفتم نماز را بخوانم و بازگردم.
بازگشتم، شلوغتر شده بود. امیدوارم متوجه بوده باشید که جدیگرفتن یا نگرفتن، شدید و ضعیف دارد نه صفر و یک. پس هر چه نشانهها بیشتر میشد، شدت شناخت اهمیت کارمان نیز برایم «بیشتر» میشد. نه اینکه نبوده باشد و حالا ایجاد شده باشد. در هر صورت محمد عظامی را یافتم تا توضیحات تکمیلی مسابقۀ پیامکی را برایم بدهد. واقعا توضیح کاملی داد: «بهت پیامک میزنند، بهترین رو انتخاب کن، بگو بهمون.» خیلی هم عالی! همیشه در نطنز به پاسخهای انتخابنشده فکر میکردم. اصلا یکی از دلایلی که خواستم آن شب پای این کار بایستم این بود که بدانم چقدر پیامک میآید. چقدر ما را جدی میگیرند. اواسط مراسم بود که دیدم پیامکها حواسم را کاملا از روند برنامه پرت کرده است. آقای شهبازی همان جملهای را بالای جایگاه گفت که در دلم داشتم فریاد میزدم: این دکمۀ غلط کردمش کجاست! به خودم گفتم: خودت را جمع کن مرد. و بعد دیگر خذها بقوه. ما را جدی گرفته بودند، پس ما هم کار را جدی گرفتیم. تقریبا همۀ حواسم را از روند مراسم و برنامههایش برداشتم و گذاشتم روی فکرکردن به استفاده از این پاسخها. آن کار، در آن لحظه، مرکز عالم بود. گفتم اینکه یک جواب را برنده اعلام میکنیم درست است؛ عقلا و مالاً. اما دلیل نمیشود از باقی پاسخها غافل گردیم. این فکر تا آخر شب که برسم خانه، همراهم بود.
برای مرتبکردن پاسخهای ارسالی چند دقیقه رفتم بیرون. قبلش گروه سرود نجمالثاقب داشتند اجرا میکردند. (اصلا شما بگو لب میزدند.) سرود خوبی میخواندند و همزمان خوب سرود میخواندند. بعدش مجری آمد و شروع کرد به صحبت که رفتم بیرون. وقتی برگشتم، دو مرتبه گروه سرود روی جایگاه بودند و میخواندند. نه اینکه بد بخوانند؛ اما این قدری همان حس سرسریگرفتن را در من تقویت کرد. با خودم در دل گفتم اگر قرار بود تماشاچیان هم همراهشان بخوانند، بار اول میخواندن دیگر! صدایم را بغلدستیام شنید انگار. همان را تکرار کرد.
انسان ناخودآگاه به این سمت کشیده میشود که به خودش میآید و میبیند کارهایش خوب است؛ اما تمام راههای ورود پیشنهاد را بسته است. هر چند که کارمان خوب و در نوع خودش تک بود؛ اما چرا این موضوع باعث شود ما غره به خود شویم و بعضا برای خودمان توجیه ایجاد کنیم. در سرم حمام کودکانهای راه افتاده بود که آب گرمش قطع شده است.
جریان برنامه قدری از کنداکتورش عقب بود. این با همان عینک شناخت هویت نطنز، برایم اینطور نمود میکرد که باید کارمان تمیزتر از این حرفها باشد. اما عینک قبلیام را دور نینداخته بودم. عینک اینکه واقعا رو به جلو و بهترشدن هستیم. ترکیب این دو، تصویری واقعیتر برایم نشان میداد. گفتم اگر این حس را از چند مخاطب دیگر هم بپرسم، واقعیتر خواهد شد. فردی بدون پیشفرضهای من، همین را گفت. اینکه برنامه باید هویتش معلومتر و جریانش تمیزتر باشد. همان چیز غلطی که سالها به آن متهم بودیم. «حزباللهیها کار حرفهای بلد نیستند». ما داشتیم خلافش را ثابت میکردیم. اما مثل هر رخداد دیگری حتما کامل کامل نبودیم. و همین گزارۀ دوم است که ما را جلو میبَرد. گزارهای که جایش بیشتر درون خانوادۀ باشگاه طنز است. نه بیرونش.
آخر شب که به خانه رسیدم، گوشی را باز کردم. پیامهایی با همین موضوع برایم آمده بود. سیر اول تا آخر شب و خورده اتفاقاتش نتیجۀ شب را برایم جمعبندی کرد:
ما خوب بودیم؛ اما باید بهتر میشدیم. خیلی بهتر.
کانال را بستم. گوشی را گذاشتم. تصمیم گرفتم مقابل ناخودیها و خودیها از قوتها و داراییها بگویم و همراه خودیها به ضعفها «هم» بیندیشم. کار سختی است که باید انجام شود. همان موضعی که دربارۀ کشور خطاب به خودیها و ناخودیها باید گرفت. به لبخندهایی که آن شب بهخاطر برنامۀ نطنز بر لبهای جماعت و پستهها آمده بود فکر کردم. به دوستان مختلفی که آنجا، آن لحظه، برایشان مرکز عالم بوده است و به اصطلاح کار را درآورده بودند. به کودکانی که در سالن پرسه میزدند و همراه خانوادهشان میخندیدند به بازیهایشان. در ذهنم میگذرد: چه قدر این به بازیگرفتن برایم آشناست. آری، اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاهُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ…
ثبت ديدگاه