اگر شنگول و منگول و حبه‌ی انگور اصلاح‌طلب بودند
شنگول‌تر از شنگول

 

اگر شنگول و منگول و حبه‌ی انگور اصلاح‌طلب بودند و در زمان حال زندگی می‌کردند.

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.

خانم بزی سه بزغاله به نام‌های شنگول و منگول و حبه‌ی انگور داشت. بزغاله‌ها در خانه نشسته بودند و پی اس بازی می‌کردند که یک دفعه مامان بزی آمد و گفت: «من دارم می‌رم خرید، حواستون باشه مثل دفعه‌های قبل گول آقا گرگ رو نخورین، در رو براش باز کنین.»

بزغاله‌ها گفتند: «چشم و مامان.»

خانم بزی زنبیل را برداشت و رفت. با خارج شدن او، شنگول تلویزیون را خاموش کرد و گفت: «پاشین، پاشین، الانه که گرگِ برسه.»

منگول با اعتراض گفت: «چی‌کار می‌کنی؟ داشتم می‌بردمت‌ها.»

حبه‌ی انگور: «هر وقت عقبه، جرزنی می‌کنه.»

شنگول رو به حبه‌ی انگور گفت: «به جای حرف زدن برو تو ساعت قایم شو الان گرگه میاد.»

حبه‌ی انگور: «چرا همیشه من باید قایم شم، منم می‌خوام یه بار خورده شم.»

شنگول: «پس کی به مامان خبر بده؟»

حبه‌ی انگور: «مامان دیگه خودش می‌دونه، ما هر وقت نیستیم، یعنی خورده شدیم. خونه‌ی آقا گرگه رو هم بلده.»

منگول در حالی که با کاسه‌ی تخمه نزدیک در می‌نشست گفت: «این دفعه من با گرگه حرف می‌زنم، آقا شنگول.»

شنگول به سمت کاسه آمد و کنار منگول نشست: «من از همه‌تون بزرگترم. کتاب بیشتری خوندم، زبون گرگم بهتر بلدم.»

حبه‌ی انگور هم به آن‌ها ملحق شد و شروع کرد به تخمه خوردن.

منگول: «اگه نذاری من حرف بزنم به حبه‌ی انگور می‌گم که علف اضافه‌های مونده تو یخچالش رو تو خوردی.»

حبه‌ی انگور: «گفتی که.»

همه در سکوت به حبه‌ی انگور نگاه کردند و وقتی واکنشی از او ندیدند به تخمه خوردن ادامه دادند.

شنگول: «باشه بابا تو حرف بزن.»

حبه‌ی انگور: «پس چرا گرگه نمیاد.»

شنگول: «میاد، حتما تو ترافیک مونده.»

بزغاله‌ها ساعت‌ها منتظر ماندند تا گرگ برسد، اما کسی زنگ خانه را نزد.

منگول: «یه تک زنگ بهش بزنیم؟»

حبه‌ی انگور: «شاید تصادف کرده باشه.»

شنگول: «نه، نباید خودمون رو مشتاق نشون بدیم.»

شنگول با تمام شدن حرفش، تلفنش را درآورد و شماره‌ی گرگ را گرفت.

منگول: «مگه قرار نبود من حرف بزنم.»

شنگول با عصبانیت گفت: «مشتاق نباش گفتم.»

گرگ جواب داد؛ شنگول تلفنش را وسط گذاشته و بلندگویش را روشن کرد.

گرگ: «بله؟»

شنگول: «سلامت کو؟»

گرگ: «باز شمایین؟ مگه من بلاکتون نکرده بودم.»

شنگول با خنده گفت: «ما رو دست کم گرفتی، خط جدید گرفتیم.»

گرگ: «چی‌کار دارین؟»

شنگول: «پس چرا نمیای؟»

گرگ: «کجا؟»

شنگول: «گولمون بزنی و بخوریمون.»

گرگ: «از بس خوردمتون و مامانتون اومد نجاتتون داد، خسته شدم؛ دیگه جای سالم رو شکمم نمونده. تصمیم گرفتم ولتون کنم به حال خودتون.»

بزغاله‌ها با استرس به هم نگاه کردند، شنگول در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: «یعنی چی؟»

گرگ: «یعنی دارم سالاد سزار می‌خورم، شما هم برین همون خرس بخوردتون.»

شنگول: «زود تصمیم نگیر بیا اول با هم مذاکره کنیم. ما که دشمن‌های خوبی بودیم.»

گرگ: «آخه دشمنی با شما چه فایده‌ای واسه من داشته؟»

شنگول: «تو بیا، فایده داره. امروز علف زیاد خوردیم‌ها.»

گرگ: «نمیام، رژیم گرفتم.»

شنگول: «باشه، جهنم و ضرر، حبه‌ی انگورم بخور.»

گرگ: «نمیام، اصلا من گیاه‌خوار شدم، دست از سرم برمی‌دارین؟»

شنگول: «نه. ببین یه راه‌حل خوب دارم برات.»

گرگ: «چی؟»

شنگول: «آدرس خونه‌ت رو عوض کن مامان بزی نتونه ما رو پیدا کنه، خوبه؟»

گرگ: «نه نمیام.»

شنگول: «باشه، گوسفندخور، در خونه‌مونم برمی‌داریم، معطل نشی.»

گرگ: «نمیام. من به سالم خوری روی آوردم. از کجا بفهمم شما چربی اضافه تولید نمی‌کنین، یا آمپول هورمونی به خودتون نمی‌زنین؟»

شنگول و منگول و حبه‌ی انگور با هم گفتند: «ما طبق استانداردهای جهانی رشد می‌کنیم.»

گرگ: «از کجا معلوم راست می‌گین، من که نمیبینمتون؟»

شنگول و منگول و حبه‌ی انگور کمی فکر کردند، آقا گرگه نیز هم‌چنان پشت خط بود.

گرگ: «قطع کنم؟»

شنگول: «نه، خب توام یکم کمک کن، یه راه‌حلی، چیزی بذار رو میز.»

گرگ: «خب اگه دوربین نصب کنیم تو خونه‌تون، شاید….»

شنگول حرف گرگ را قطع کرد و گفت: «نه اون‌که اصلا. خط قرمز ماست. یه راه‌حل بهتر پیشنهاد میدم.»

گرگ: «چی؟»

شنگول: «بیا تو خونه‌مون دوربین بذار، همه‌ی فعالیت‌هامون رو زیر نظر بگیر، اگه راضی‌ بودی بعد چند ماه ما رو بخور. قبوله؟»

حبه‌ی انگور با هیجان بالا و پایین پرید و گفت: «ما خیلی باهوشیم، ما خیلی باهوشیم.»

گرگ در حالی که پشت تلفن بشکن می‌زد گفت: «باید فکرام رو بکنم.»

شنگول و منگول با استرس به هم نگاه کردند، حبه‌ی انگور سُم‌هایش را می‌جوید. گرگ بعد از کمی سکوت گفت: «قبوله» و تلفن را قطع کرد.

شنگول و منگول و حبه‌ی انگور که در پشم خود نمی‌گنجیدند، بر طبل شادانه کوبیدند و با برگ یونجه دور افتخار زدند.

بعد از نصب دوربین‌ها، بزغاله‌ها از هوش و ذکاوت خود استفاده کردند و در قراردادی از گرگ امضا و با او عکس گرفتند تا نتواند زیر قولش بزند. بعد از رفتنش هم مدال‌های افتخاری که از قبل آماده کرده بودند را به گردن یکدیگر انداختند و باز عکس گرفتند.

بعد از چند ماه، بزغاله‌ها توسط گرگ که حالا مطمئن شده بود سالم هستند، خورده شدند. شنگول زرنگی کرد و یک روز قبل از خورده شدن این مذاکره را ثبت و به صورت کتاب چاپ کرد. قصه‌ی ما به سر رسید اصلاح‌طلب به آرزوش رسید.

 

 

ثبت ديدگاه