قصهی پسر کدخدا
کدخدای نابلد
۴:۲۴ ب٫ظ ۲۵-۰۹-۱۴۰۳
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
یک کدخدایی بود که خیلی مردم دار و مهربان و گوگولی مگولی بود.
کدخدا خیلی دلسوز بود و برای مظلومان دلسوزی میکرد؛ یک روز که داشت برای مردم دلسوزی میکرد و کار خلق الله را راه می انداخت آنقدر حرص خورد که سکته کرد و مُرد.
بعد از رفتن کدخدا مردم جمع شدند و گفتند: «حالا چه کنیم و بر تخت کدخدایی چه کسی را بنشانیم؟» که یکی زان میانه فریاد زد: «رفراندوم کنیم و پسر کدخدا را بر جای پدر بنشانیم چرا که از قدیم الایام گفتهاند شب انتخابات کم از صبح پادشاهی نیست به شرط آنکه پسر را مردم کنند جانشین!»
جانم برایتان بگوید که مردم به پسر کدخدا رای داده و از او خواستند که کدخدای بعدی باشد. پسر که تا بهحال درس کدخدایی نخوانده بود و نمیدانست چه باید بکند، رفت دست به دامن ولایات همسایه شد و گفت: «همسایهها یاری کنید تا من کشورداری کنم!»
روزها و ماهها گذشت تا پسر کدخدا برای خود کبکبه و دبدبهای دست و پا کرد و خود را بالا کشید. او کمکم مخالفان خود را به انواع روشهای سامورایی و غیرسامورایی خِفت کرد تا بتواند همچنان کدخدا بماند. پسرکدخدا که دیگر خیالش راحت شده بود و صندلی کدخدایی زیر پایش گرم شده بود، به آنهایی که کمکش کرده بودند پشت کرد و رفت به سمت آنهایی که نباید!!
آنها هم که دیدند هلو خودش پریده در گلو و اظهار عجز میکند و دست نیاز به سمتشان دراز کرده، دستش را گرفتند و فن «دست تو کمرگیری» را رویش اجرا کردند و آنچنان زمینش زدند که هوا رفت و نمیدانیم تا کجا رفت!
مردم که باز هم بیکدخدا شده بودند با عقل جمعی تصمیم گرفتند از همان کسی پیروی کنند که به کدخدایشان نارو زده. پس کف و سوت زنان به سمت وی رفتند و آن را بر تخت کدخدایی نشاندند.
ما از این داستان نتیجه میگیریم که باید فنون کشتی را بلد باشیم تا بتوانیم در مواقع حساس بدلش را به حریف بزنیم.
ثبت ديدگاه