شعر طنز
بیست ساعت صافکاری روبروی آینه
۱۲:۱۵ ب٫ظ ۱۹-۱۰-۱۳۹۵
راه راه:
بس که مالیدی به رویت رنگ و روغن دلبرم
پیر بودی، من ندیدم، خاک عالم برسرم
عاقبت رسوا شوی در زیر باران ناقلا
رنگ می بازی عزیزم! فکر کردی من خرم؟!
از چه پنهان میشوی در این همه رنگ و لعاب
گفته بودم من به حیلتهای تو پی می برم
چشم خود را از میان ریملت بیرون بکش
تا مرا بهتر ببینی، من همین دور و برم!
بیست ساعت صافکاری روبروی آینه
بهر این باشد که ساعاتی بگویی محشرم؟
گفتم این لبهای تو از هر جهت پف کرده است
گفت آری گونه ام هم می کند گاهی ورم!
نصف قدش کفش و یک سوم از آن کیلیپس بود
دست از او هم عاقبت باید بشویم لاجرم
قلب من جای تمام دختران عالم است
با چنین جغرافیایی کشوری پهناورم
آمدی جانت به قربانم ولی دیر آمدی
صبر من سر آمد و دنبال کیسی بهترم
فتنه ها آمد وسط، هشتاد و هشتی شد به پا
از هجوم بی حجابی های تو بر پیکرم
بداهه سرایان : مهدی پیر هادی، سید مهدی طیار، محمدحسین فیض، افشار جابری، سیدمحمدحسینی م.ر.یثربی، س.رمضانی
ثبت ديدگاه