آنچه در روز طبیعت می توان انجام نداد
من، آن یکی سیزدهم!
۸:۰۵ ب٫ظ ۱۳-۰۱-۱۳۹۶
راه راه: «نمی دانم چه دردی است که حتماً باید روز سیزده فروردین برویم به دامان پاک (!) طبیعت. خب همینجا توی خانه، روی مبل لَم می دهیم و #سیزده_بدر لایک میکنیم.» اینها را توی دلم می گویم و وسایل را می گذارم عقب آژانس. مادرم که عجله راننده آژانس را دیده، به من می توپد که «دست بجنبون پسر، دیر شد» پدر هم با عجله میگوید: «زود باش تا شوهرخالت جای مارو نگرفته!»
جای ما؟! مگر ارث مرحوم ابویِ ابوی مان بوده که اینطور سرش دعوا می شود؟ مادر سبزه را آب می زند و می دهد دست من. می گوید «ببین چه سبزه ای شده، به به! امسال سبزه خودمون از همه قشنگ تر و بزرگتره». تُنگ ماهی را هم پدر شخصاً نگه می دارد و به سمت ییلاقات راه می افتیم.
باران شدیدی می بارد. باد، چادر شوهرخاله را به گوشه ای پرت کرده اما از خودشان خبری نیست. خودمان را می چپانیم توی چادر و آزانس می رود. کم کم آب وارد چادر شوهرخاله می شود. مادر برای اینکه به ذوق کسی بر نخورد پشت سر هم آخرین بازمانده های میوه و آجیل عید را به خوردمان می دهد.
سرمای هوا، دیدن جاری شدن باران و آبِ میوه هایی که مادر در حلقمان کرده، دست به دست هم می دهند تا مشکلاتی ایجاد کنند. اما چه می توان کرد وقتی مجال هیچ حرکتی نیست؟ درهمین اثناء سر و کله شوهرخاله پیدا می شود. خانواده را در پلن B مستقر کرده و آمده دنبال چادرش. خیلی سعی می کند با دیدن ما، که شبیه موش آب کشیده شده ایم، نخندد اما نمی تواند. به قول پدرم «باجناق آدم نمیشه» البته از نظر پدر خیلی افراد دیگر هم آدم نمی شوند؛ ازجمله من!
با شاسی بلندِ شوهرخاله می رویم. همه هستند. دستشویی هم هست. نفس راحتی می کشم که پدر داد می زند «ماهی!». از قدیم، پدر و شوهرخاله سرِ اینکه ماهی کدامشان تا غروب سیزده زنده می ماند کَل می انداختند. بین مادر و خاله هم رقابت نفس گیرِ سبزه آرایی در می گرفت. هرچند آخرش، هم سبزه و هم ماهی به دامان پاک طبیعت سپرده می شوند تا اکوسیستم و متعلقاتش را به فنای عظمی بکشانند.
بر خلاف میل باطنی ام بساط منقل را علم می کنم. پدر و شوهرخاله از عملیات نجات ماهی بر می گردند. هر کدامشان که از کنارم می گذرد می گوید: «اونجوری که باد نمی زنن!» باز هم بین عُلما اختلاف می افتد. می نشینم داخل ماشین شوهرخاله و در هاله ای از دودِ دُمبه، پدر و شوهرخاله را تماشا می کنم که از خاطرات سربازیشان برای هم تعریف می کنند. مادر و خاله هم نشسته اند پیک نوروزیِ پسرخاله ام را حل می کنند. خودش هم برای خواهر کوچکش با شاخه درخت تاب می سازد.
حوالی ظهر چند ماشین دیگر به موقعیت ما نزدیک می شوند. گوش تیز می کنم تا از بین صداهای موسیقی همزمانشان روی «من خود آن سیزدهم» تمرکز کنم. مستقر که می شوند، کم کم رو می کنند آنچه در چنته دارند. اول مثل ما دودِ کباب راه می اندازند. اما بعد دودهای دیگری هم از گوشه و کنار به مشام می رسد. حوالی عصر صدای موسیقی هم بیشتر می شود و پای حرکات موزون و ناموزون به میان می آید. خاله می گوید «جمع کنید، جمع کنید بریم که دیگه جای موندن نیست. مغول ها حمله کردن…» ما مشغول جمع کردن وسایل می شویم و مادر و خاله تند تند سبزه گره می زنند و می دوند تا لب رودخانه، ماهی و سبزه ها را وارد دامان طبیعت می کنند.
به زور داخل شاسی بلند شوهرخاله می نشینیم. وسط راه خاله یادش می افتد آتش را خاموش نکرده ایم و از شوهرخاله می خواهد تا دور بزند. شوهرخاله دور نمی زند. به من اشاره می کند و می گوید «آقازاده باید حواسش می شد!». خاله برای تلطیف فضا می گوید: «دروغ سیزده بود، خاموش کردیم». یادم می آید زباله هایمان را هم جمع نکردیم. گفتنش فایده ای ندارد، پس نمی گویم. به غروب آفتاب نگاه می کنم و به پاکدامنیِ طبیعت فکر می کنم.
ثبت ديدگاه