مسئله اصلی لباس خواهرم نبود، بلکه پروژه آنجایی متوقف شد که ما هر چه در اطراف و اکناف تا شش نسل قبل و بعد و زیرشاخههای هرمی فامیل و دوست و آشنا را گشتیم یک دختر پولدار پیدا نشد که نشد.
مادربزرگت را که میشناسی، خیلی به ایرج میرزا ارادت دارد و کمی هم دستش سنگین است، فلذا قضیه کنکل شد. این شد که با کوله باری از غم و کلهای کچل راهی پادگان شدم.
مسئولین آنقدر با بنرهای رنگارنگ درباره مزیتهای فرزندآوری گفتند که کمی دلم قیلی ویلی شد. گفتند وام ازدواج میدهیم با سود کم، گفتم بهبه! میتوانم پراید هاچبکم را تبدیل کنم به یک 206 مدل 91 و بعد هم به یک ماشین عروس خفن.
مشکل جدی آن زمانی بود که با پدرش سر رئیسِ خانه بودن دعوایشان شد که الحمدلله وقتی یک بار با «یک پارچه» از «هشت پارچه ظروف کروپسِت» توی سرشان کوبیدم، هر دو فهمیدند رئیس خانه کیست!