گرگ گفت: «خُب بابا! پُرچانگی نکن! برو و زود برگرد.» سپس بیسیمش را درآورد و با پلنگ و شیر که جلوتر داشتند از فرط گرسنگی زوزه میکشیدند، هماهنگ کرد که جلوی پیرزن را نگیرند تا برود چاق و چله شود و برگردد.
فرض کنید هوشنگ هستید. فرض کردید؟ خب! هوشنگ، فرض کن که رئیسِ شرکت دارویی Genentech هستی. یک روز صبح، از عیالت میخواهی برای شام Loko moko بپزد. عیالت میگوید که خواهرش را هم دعوت میکند تا دورهم لوکوموکو بخورند.