ای مو زرد و زیبا! چرا نیامده دست رد به سینهام زدی و مرا از خود راندی. چه کسی جای من را گرفته؟ نکند آن پوتین پر زرق و برق واکسکشیده در گوش تو سخنچینی من را کرده است؟
آن در باب وی به کام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبها و قلدریهای وی موافقت و مساعدت نکرد. چون به وزیدن بادی سوی دیار ناکجا آباد فرار نمودی و پسرش بر تخت پادشاهی نشاندی.
خدایا گویند که کفش کهنه در بیابان نعمت است، پس اتوبوس واحد هم، بهتر از اسنپ است. به من صبر ده که در ایستگاه نشینم و ساعت نبینم. علفی زیر پای خود نبینم و موهای خود رنگ دندان نبینم ولی اتوبوس در وقت، بینم.
بازرگان گفت: «مادرتان در کشوی آشپزخانه چوب کباب حسینی داشت بروید بیاورید.»
آنها گفتند: «مادر دیر زمانی است به خاطر گرانی گوشت، کباب حسینی نمیپزد و چوبش را هم دیگر نمیخرد.»