بلای جان طبیعت

از قوطی کمپوت تا کنسرو ذُرت
از لاستیک پنچر و انواع پاکت
هر گوشه می‌ریزم به هر نحوی کثافت
دارد گله از دست من جان طبیعت
افتاده سقز در طبیعت از دهانم

احساسِ تکلیف

خواستم عازم شوم ناگاه گفت:
ناشتایی خورده‌ای جانم فدات؟!
ناشتایی را زدم، احساس من
رفع شد با یک عدد چایی نبات

معلم

وام کلان تنها برای مختلس هاست
مانده ست وامش لنگ یک امضا معلم

فصلِ برگ ریزان

آی صهیون زمان تاوان است
دیر یا زود فصل طوفان است

جمع کن کاسه کوزه ی خود را
ظلم کافی ست،وقتِ پایان است

چقدر زود!…

خدا برایِ تو جویِ عسل فراهم کرد
تو روزه می‌خوری اما برایِ یک رانی!!