با صدای کلفتش میگفت: «عمه به قربانت برود» و بعد هر بار تکرار این جمله، جغجغهام را تکان میداد. صدای جغجغه که با صدای جیرینگجیرینگ النگویهایش قاطی شده بود، رفته بود روی اعصابم!
خانمها هم با دهانهای باز و نیمه باز، چفت در چفت به هم چسبیده بودند. جوری که آرنج یکی توی چشم آن یکی رفته بود تا ببینند هدیه چیست و از چه قرار است و در این بین چه چشمها که بر اثر برخورد آرنجها کور شد!