روزی پیری در غار تنهایی خود نشسته بود و پیاز رنده می کرد و چون ابر پاییز اشک میریخت. ناگهان مریدان بر وی وارد گشتند و چون پیر را به گریه دیدند بر سر و صورت خود خنج کشیده و ناله های جانسوز از خود متصاعد کردند. پیر چون مریدان را بدین حال دید دست از رنده کردن کشید و سبب این روانی بازی های مریدان را جویا شد.
+ سلام. لطفا اگه میشه مهمترین خبری رو که اخیرا شنیدید برامون بگید.
- یه پسر خاله دارم، یه روز به عنوان هنرور رفته سر فیلم برداری خلیل کبابی. تا آخر قصه ی فیلمو برام تعریف کرده. میخوای واست تعریف کنم؟
کلی کوکتل مولوتف درست کرده بودم که بعد از انتخابات بریزیم تو خیابونا، چند تا سطل آشغال و اتوبوس آتیش بزنیم. اما نتیجه ی انتخابات یه چیز دیگه شد و الآن همشون رو دستم مونده. تا چهرشنبه سوری هم که خیلی مونده.