ماجراهای خانواده در دسترس (قسمت دوم)
آس و پاس!
۴:۴۶ ب٫ظ ۱۰-۰۲-۱۳۹۶
راه راه: طبق انتظاری که من داشتم و اهالی محل نداشتند پدرم رد صلاحیت شد. روزی که فهمید، تا شب با هیچکس حرف نزد. اما وقتی فهمید هاشم (پسرِ پسر خاله پدربزرگ خدابیامرزم) هم صلاحیتش تایید نشده همه چیز را فراموش کرد. فقط نمادی که انتخاب کرده بود کمی اذیتش کرد. مشتری ها به خاطر اینکه بقیه پولشان را سکه نگیرند از او خرید نمیکردند. خدا را شکر دو سه روزی هست که سکه ها تمام شده است.
بعد از دوران نامزدی پدر، برنامه ریزی کرده ام که برای امتحانات آماده شوم. اما انگار سال انتخابات سال درس خواندن نیست. طبق برنامه باید صبح جمعه از خواب بیدار میشدم و تا شب درس میخواندم. صبح که نه! ظهر ساعت یازده و نیم بلند شدم. بعد از ناهار هم برای اینکه خانه ساعتی آرامش ببیند، و به دستور مادربزرگ، مجبور شدم با دانیال در پارک کشتی بگیرم. وقتی برگشتم مادر گفت:«بابات زنگ زده و گفته بری مغازه، میخواد بیاد خونه مناظره ببینه» گفتم:« خب تو مغازه ببینه من درس دارم» گفت:« یه جوری میگه درس دارم انگار مراکز علمی منتظرن درسش تموم بشه! روانشناسی هم خوندن داره؟! بیا برو در مغازه اونجا میتونی اطلاعات روانشناسیت رو هم بالا ببری! اگه نری روانت و بابات با هم مبارزه سختی خواهند داشت»
مغازه را از پدر تحویل گرفتم! او گفت:« وسط دیدن بزن بزن ها (مناظره) حواست به مغازه هم باشه ها!» تلویزیون را روشن کردم. مجری گفت که مناظره با نیم ساعت تاخیر شروع خواهد شد. با خودم گفتم:« فکر کنم دارن برف ها رو پارو میکنن انشالله که شرایط جوی مساعد بشه.»
محسن وارد مغازه شد. طبق معمول برای خرید زغال آمده بود. گفت:« چطوری مجید؟! بزن مناظره ببین، تو هیچ باغی نیستی ها ! مثلا پسر پهلوون غلامی» محسن چند سالی از من بزرگتر است و آس و پاس! اگر با او وارد بحث شوی تا حالت را نگیرد ول کن نیست. گفتم:« ساعت ۱۶:۳۰ شروع میشه» گفت:« دارن برف ها رو پارو میکنن، انشالله شرایط جوی مساعد بشه» این را گفت و قهقهه¬اش بلند شد. یک لحظه به خودم شک کردم، نکند اخلاقم شبیه محسن شود! فهمید حال بحث کردن ندارم. زغال ها را گرفت و رفت.
مناظره شروع شد و محل ما خلوت! اما ظاهرا این مناظره آن چیزی نبود که محل ما انتظارش را می¬کشید. ساعت ۵ دوباره محل شلوغ شد. با خودم گفتم حتما پدر هم در خانه کلافه شده و به تحلیل های مادربزرگ گوش می دهد.
صغری خانم رفیق مادربزرگ نگاهی به داخل مغازه انداخت و گفت:« بابات نیست؟!» گفتم:« نه!» گفت:« بلاخره سکه هاتون تموم شد یا نه؟!» با خنده گفتم:«آره خداروشکر!» معلوم بود این چند وقت از ما خرید نکرده است. نگاهش به تلویزیون بود. گفتم:« صغری خانم به کی رای میدی؟» گفت:« به هر کی دوست داشته باشم ولی به اون یکی که همش حرفهای خوب خوب میزنه و با از ما بهترون میشینه رای نمی دم اومده که باز به وعده¬هایی که داده اضافه کنه! اگه کاری کرده بود یه نفر دیگه رو نمی اورد ازش دفاع کنه. بنده خدا سنی نداره ها، ولی نمیدونم چرا اینقدر دستش می لرزه.» حس روانشناسی ام گل کرد و می خواستم واکنش صغری خانم را ببینم، گفتم:« این همه کار کرده؛ هواپیما خرید، گردشگری رو رونق داد…» حرفم را قطع کرد و چنان چیزی بارم کرد که هنوز هم به شرایط طبیعی برنگشته¬ام. اینقدر سنگین بود که اصلا یادم رفت چه چیزی می خواست و کی رفت! محل ما جای مناسبی برای مطالعات روانشناسی نیست! باید جای دیگری را برای مطالعه انتخاب کنم.
مناظره کم کم به سمت مناظره شدن می رفت! یک اقایی که تا به حال در محل ندیده بودمش وارد مغازه شد گفتم:« اقا ببینید چه مناظره ای! کار به سند رو کردن و این حرفا داره میکشه.» نگاهی به من کرد و گفت:« پسرجان الان چون بگم بگم و داد و بیداد راه انداختن مناظره شد؟! برداشتن دعواشون رو اوردن تو تلویزیون که چی؟!» چیزی نگفتم. گفت: «مناظره موضوع اجتماعی داره الان دعوای این ها سر بحث های اجتماعیه، سر حمایت از فقره، سر کمک به کم در آمدهاست؟!» فکر نمی کنم تا به حال جو مغازه اینقدر سنگین شده باشد. نمی دانستم چه باید بگویم که یکی از نامزدها فضا را تغییر داد. او گفت: «امروز انگیزه و امید در جوانان بیشتر شده.» مرد غریبه نگاهی به تلویزیون کرد و شروع به خندیدن کرد. من هم در دلم از آن نامزد تشکر کردم و مرد غریبه را در خندیدن همراهی کردم!
قسمت قبلی «ماجراهای خانواده در دسترس» را اینجا بخوانید
ثبت ديدگاه