حکایت چوب خواستن بازرگان

دختروار

بازرگان گفت: «مادرتان در کشوی آشپزخانه چوب کباب حسینی داشت بروید بیاورید‌.»
آنها گفتند: «مادر دیر زمانی است به‌ خاطر گرانی گوشت، کباب حسینی نمی‌پزد و چوبش را هم دیگر نمی‌خرد.»

اندر حکایت دزد و گدا

دزد کِنِف شده چه گفت؟

پس سه‌ویچ خر آخرین سیستم خود برداشتی و با آهنگ «نوموخوام صداتو بشنوم» از شهر خارج شده به سمت بلاد‌الفرنگ رهسپار گشت.

اندر حکایت برق و اکسیژن

خاموش باش

فرمان دوم هم خاموش باش بود و رئیس‌الوزرا دستور داد باد و آب و آفتاب را به خدمت حاکم درآورید تا از شر دودزاها خلاص شویم.

حکایتی جدید از روباه و زاغ

حالگیری لیزری

منگوله گفت: «کمکم مفتی نیست! باید دربرابرش تا یک سال پنیرِ لیقوانِ ما را در صفحه‌ات تبلیغ کنی!» روبهک پذیرفت.