شنگول گفت:«داداش ننهی ما یه هفته هس مرده، این همه پارچهی تسلیت رو دیواره، کوری؟». گرگ نگاهی کرد و دید شنگول راست میگه و گفت: «داداش تسلیت، نمیدونستم. خدا بیامرزه. حالا چش بود؟»
پدرم هفته ی گذشته که روی دیوار نقاشی کشیده بودم برای این که دیگر این کار زشت را تکرار نکنم، دعوایم کرد کمی هم گوشمالی ام داد. اما چون من را دوست داشت برایم بعد از گچ گرفتن دستم بستنی خرید...