تابستانها که هوا گرم میشود همه کولر گازیهایمان را روشن میکند. آنقدر خانهمان سرد میشود که آخرین بار چند تا پنگوئن و خرس قطبی خانهمان را با قطب اشتباه گرفتند.
ما از او خواستیم یک دانه بچه دیگر بیاورد تا ما خواهر و برادر دار شویم و بتوانیم انشای خود را بنویسیم؛ اما او قبول نکرد و گفت: «واه...واه...چه غلطا! برو سر درست بزمجه. فضولی این کارا به تو نیومده. تو خرج تو یکی هم موندیم!»
به این نتیجه رسیدهام که خودم پول جمع کنم و به پدر و مادرم بدهم تا برایم یک خواهر تهیه کنند. قلکم را هم دارم پر میکنم. از شما هم درخواست دارم که به من کمک کنید تا یک خواهر بخرم! شماره کارتم را نیز در پایان میگویم.