مادرمان برای روز پدر یک لباس خیلی قشنگ که پر از مرواریدهای رنگی رنگی بود از مغازه دخترخالهاش که اسمش مزون است خرید که البته چون پول توی کارتش تمام شده بود به بابایمان زنگ زد که برایش پول بریزد.
ما هم اگر آقای خودمان بودیم، الان در خانه و ویلای خیلی خیلی بزرگمان نشسته بودیم و برای هر اتاق آن یک بخاری گذاشته بودیم و دیگر کسی نمیتوانست به ما بگوید درجه بخاریمان را روی چند بگذاریم و کی استخرمان را پر کنیم یا نکنیم.
مادرم برای اینکه پدرم برایش طلا بخرد میگوید که اینها سرمایه است و بعدا میتوانیم بفروشیم. در این مرحله پدرم از پول ندارم به انقدر پول دارم و طلای کارکرده بگیریم تقییر حالت میدهد.