صرّاف خندهای کرد و گفت: «مگر نشنیدهای که دوش به مجلسِ سِیاسان رفتند و پرسیدند: دلار تا کجا خواهد رفت؟ پاسخ دادند: قیمت دلار ربطی به وزارت اقتصاد ندارد.»
کاروانیان بار و بنه سفر بستند و با چند ده اسب و شتر راهی بیابان گشتند. به عوارضی شهر که رسیدند حکیمی سالخورده بر آنان وارد گشت و گفت: «بایستید که میخواهم شما را پندی دهم.»
آن در باب وی به کام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریبها و قلدریهای وی موافقت و مساعدت نکرد. چون به وزیدن بادی سوی دیار ناکجا آباد فرار نمودی و پسرش بر تخت پادشاهی نشاندی.